پس‌ از قتل‌ یک‌ زن‌، راز شگف‌انگیز زندگی‌اش‌ برای‌ پلیس‌ فاش‌ شد، ماجرایی‌ که‌ برای‌ ماموران‌ حیرت‌آور بود.

این‌ زن‌ 36 ساله‌ تا چند سال‌ پیش‌ مردی‌ بود که‌ خودش‌ با زنی‌ ازدواج‌ کرده‌ بود و صاحب‌ دو فرزند شده‌ بودند اما مدتی‌ بعد با یک‌ عمل‌ جراحی‌ به‌ جرگه‌ زنان‌ درآمد و شوهری‌ اختیار کرد تا اینکه‌... برای‌ روشن‌ شدن‌ این‌ واقعه‌ شگفت‌ آور، بهتر است‌ ماجرا را از حادؤه‌ قتلی‌ که‌ چند روز پیش‌ در یکی‌ از خانه‌های‌ فردیس‌ کرج‌ اتفاق‌ افتاد شروع‌ کنیم‌.
چند روز پیش‌ به‌ کلانتری‌ فردیس‌ کرج‌ خبر دادند که‌ در یک‌ نزاع‌ خانوادگی‌ زنی‌ بسختی‌ مجروح‌ شده‌ است‌.
این‌ زن‌ 36 ساله‌ که‌ «دنیا» نام‌ داشت‌ به‌ بیمارستان‌ انتقال‌ یافت‌ ولی‌ در روز بعد جان‌ سپرد.

در جریان‌ تحقیق‌ برای‌ پلیس‌ روشن‌ شد که‌ یک‌ زن‌ با کمک‌ پسر سیزده‌ ساله‌اش‌ به‌ خانم‌ «دنیا» هجوم‌ برده‌ و او را بسختی‌ مجروح‌ کرده‌ بودند که‌ همین‌ درگیری‌ سبب‌ قتل‌ «دنیا» شده‌ است‌. این‌ مادر و پسر دستگیر شدند و بازجویی‌ از آنان‌ آغاز شد.

مادر دستگیر شده‌ در بازجویی‌ گفت‌: همین‌ «دنیا» زنی‌ که‌ مرده‌، قبلاص یک‌ مرد به‌ حساب‌ می‌آمد و شوهر من‌ بود. او حدود چهارده‌ سال‌ پیش‌ که‌ جوانی‌ 22 ساله‌ به‌ اسم‌ ایوب‌ بود به‌ خواستگاری‌ من‌ آمد و با هم‌ ازدواج‌ کردیم‌.

در مدتی‌ که‌ با هم‌ زن‌ و شوهر بودیم‌ صاحب‌ یک‌ دختر و یک‌ پسر شدیم‌.

پس‌ از چند سال‌ زندگی‌ زناشویی‌ شوهرم‌ ایوب‌ یک‌ روز به‌ من‌ گفت‌: می‌خواهم‌ تو را طلاق‌ بدهم‌ و با عمل‌ جراحی‌ زن‌ بشوم‌. چون‌ استعداد این‌ کار را دارم‌ و مایلم‌ به‌ شکل‌ زن‌ها در بیایم‌. هر چه‌ اصرار کردم‌ که‌ بخاطر بچه‌های‌مان‌ این‌ کار را نکند، فایده‌یی‌ نداشت‌. ایوب‌ مرا طلاق‌ داد و در جریان‌ عمل‌ جراحی‌ زن‌ شد و با گرفتن‌ شناسنامه‌ جدیدی‌ اسمش‌ را «دنیا» گذاشت‌. «دنیا» پس‌ از مدتی‌ با جوان‌ پولداری‌ هم‌ ازدواج‌ کرد. اما چون‌ نمی‌توانست‌ باردار شود، شوهرش‌ بعد از دو سال‌ زندگی‌ او را طلاق‌ داد.
دنیا )یعنی‌ همان‌ شوهر سابقم‌ ایوب‌( انصافاص پس‌ از عمل‌ جراحی‌ و تغییر صورتش‌ به‌ شکل‌ یک‌ زن‌ زیبا در آمده‌ بود.

«دنیا» پس‌ از طلاق‌ از شوهرش‌ احساس‌ کرد که‌ نمی‌تواند تنها زندگی‌ کند. یک‌ روز به‌ سراغم‌ آمد و گفت‌، «می‌خواهم‌ برای‌ مدتی‌ بچه‌هایم‌ را پیش‌ خودم‌ نگه‌ دارم‌.» من‌ هم‌ قبول‌ کردم‌ و بچه‌ها را به‌ خانه‌ او فرستادم‌.

«دنیا» خانه‌یی‌ در فردیس‌ کرج‌ خریده‌ بود و در آنجا زندگی‌ می‌کرد. باید توضیح‌ بدهم‌ که‌ بچه‌هایم‌ نمی‌دانستند که‌ «دنیا» همان‌ پدر سابق‌شان‌ ایوب‌ است‌ چون‌ پس‌ از عمل‌ جراحی‌ چنان‌ تغییر قیافه‌ داده‌ بود که‌ بچه‌ها نمی‌توانستند او را به‌ عنوان‌ پدرشان‌ شناسایی‌ کنند.

سه‌ روز پس‌ از فرستادن‌ بچه‌هایم‌ پیش‌ «دنیا» پسر سیزده‌ساله‌ام‌ با من‌ تماس‌ گرفت‌ و از رفتار دنیا شروع‌ به‌ گله‌ و شکایت‌ کرد.
البته‌ من‌ به‌ بچه‌هایم‌ گفته‌ بودم‌ که‌ «دنیا» یکی‌ از دوستان‌ من‌ است‌. وقتی‌ فهمیدم‌ «دنیا» با بچه‌هایم‌ بدرفتاری‌ می‌کند خیلی‌ عصبانی‌ شدم‌ و به‌ خانه‌اش‌ رفتم‌ و با مشت‌ و لگد به‌ جانش‌ افتادم‌، پسرم‌ هم‌ به‌ حمایت‌ از من‌ وارد نزاع‌ شد اما کتک‌هایی‌ که‌ «دنیا» خورده‌ بود طوری‌ نبود که‌ باعث‌ مرگ‌ او بشود.

به‌ گزارش‌ خبرنگار ما، پس‌ از انتقال‌ جسد «دنیا» به‌ پزشکی‌ قانونی‌، بخش‌ دیگری‌ از راز این‌ ماجرا فاش‌ شد.

پزشکان‌ قانونی‌ پس‌ از کالبدشکافی‌ جسد اعلام‌ کردند: «چون‌ متوفی‌ هنگام‌ عمل‌ جراحی‌ برای‌ تغییر جنسیت‌ و تبدیل‌ شدن‌ به‌ یک‌ زن‌، هورمون‌های‌ مردانه‌ خود را کاملاصتخلیه‌ نکرده‌ بود در اثر عفونت‌ داخلی‌ فوت‌ کرده‌ و ضربه‌های‌ وارده‌ در مرگ‌ او تاؤیری‌ نداشته‌ است‌.بدین‌ ترتیب‌ مادر و پسر که‌ به‌ اتهام‌ قتل‌ دستگیر شده‌ بودند آزاد شدند و پرونده‌ مرگ‌ «دنیا» برای‌ همیشه‌ بسته‌ شد

دست تو، تو دست من بود دلت اما جای دیگه
تو خودت خبر نداری اما چشمات اینو میگه
مدتی بود حس می کردم که دلت یه جا اسیره
پشت پا زدی به بختت کی واست جز من می میره ؟
تو می گی یه وقتا گاهی پیش میاد یه اشتباهی
نه دیگه، دیگه نمیشه واسه تو نمونده راهی
دیگه دیدنم محاله دیگه برگشتم خیاله
سزای کارت همینه دل از اون نگات بیزاره
تو می گی یه وقتا گاهی پیش میاد یه اشتباهی
نه دیگه، دیگه نمیشه واسه تو نمونده راهی

باز هم همان حکایت همیشگی

ژیش از ا ن که با خبر شوی

لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود


                  اه

ای دریغ وحسرت همیشگی


                                              نا گهان چه زود دیر می شود !!!!!!


زندگی حرکت در مسیری ساده و مستقیم نیست.بلکه عبور از هزارتویی پر پیچ و خم است که باید در طی آن راه خود را پیدا کنیم...در این بین گم گشته و سرگردان شویم یا گاهی اوقات به بن بست برسیم..اما اگر ایمان داشته باشیم،همیشه دری به روی ما گشوده خواهد شد.دری که ممکن است مطابق انتظار ما نباشد، اما سرانجام معلوم میشود که مناسب بوده است.




((نامه ای به خدا))
سخنی با عاشقان اهل دل
روزی گذر سگی دانا بر گروهی از گربه ها افتاد . وقتی به آنان نزدیک شد . دید که آنان از او روی گردانده اند و به آمدنش بهایی نمی دهند . باز ایستاد و با شگرفی در کارشان درنگ کرد.
در همان حال که سگ دانا به آنان می نگریست ، گربه ای فربه که نشانه های هیبت و وقار از سیمایش پیدا بود ، از جای جست و به دوستان خویش نگریست و به انان گفت : «ای برادران باورمند ، من با شما سخن حق را می گویم ، اگر شما دعا کنید و با حرارتی هر چه بیشتر دعایتان را تکرار کنید ، خاکساریتان را روا دارند و در همان لحظه آسمان بر شما موشهای بسیار می باراند.»
وقتی سگ دانا این اندرز سرشار را شنید ، در دل از سخن او خندید و از آنان روی گرداند و تکرار کنان با خود می گفت : «چه خنگ اند این گربه ها ، آری آنان چشم بینایی خویش را بر نوشته های کتابها کاملا فروبسته اند ! نه مگر نوشته اند و حتی نه مگر من و نیاکانم پیش از این در آن کتابها خوانده ایم که با ما گفته اند ، آنچه که آسمان برای روا داشتن دعا و خاکساری و زاری کردن فرو می باراند استخوان است نه موش ! .»



در خواب دیدم که با خدا مصاحبه می کردم...

خدا از من پرسید: « دوست داری با من مصاحبه کنی؟»

پاسخ دادم: « اگر شما وقت داشته باشید»

خدا لبخندی زد و پاسخ داد:

« زمان من ابدیت است... چه سؤالاتی در ذهن داری که دوست داری از من بپرسی؟»

من سؤال کردم: « چه چیزی درآدمها شما را بیشتر متعجب می کند؟»

خدا جواب داد....

« اینکه از دوران کودکی خود خسته می شوند و عجله دارند که زودتر بزرگ شوند...و دوباره آرزوی این را دارند که روزی بچه شوند»

«اینکه سلامتی خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست می دهند و سپس پول خود را خرج می کنند تا سلامتی از دست رفته را دوباره باز یابند»

«اینکه با نگرانی به آینده فکر می کنند و حال خود را فراموش می کنند به گونه ای که نه در حال و نه در آینده زندگی می کنند»

«اینکه به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و به گونه ای می میرند که گویی هرگز نزیسته اند»

دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتی به سکوت گذشت....

سپس من سؤال کردم:

«به عنوان پرودگار، دوست داری که بندگانت چه درسهایی در زندگی بیاموزند؟»

خدا پاسخ داد:

« اینکه یاد بگیرند نمی توانند کسی را وادار کنند تا بدانها عشق بورزد. تنها کاری که می توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خود مورد عشق ورزیدن واقع شوند»

« اینکه یاد بگیرند که خوب نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند»

«اینکه بخشش را با تمرین بخشیدن یاد بگیرند»

« اینکه رنجش خاطر عزیزانشان تنها چند لحظه زمان می برد ولی ممکن است سالیان سال زمان لازم باشد تا این زخمها التیام یابند»

« یاد بگیرند که فرد غنی کسی نیست که بیشترین ها را دارد بلکه کسی است که نیازمند کمترین ها است»

« اینکه یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمی دانند که چگونه احساساتشان را بیان کنند یا نشان دهند»

« اینکه یاد بگیرند دو نفر می توانند به یک چیز نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند»

« اینکه یاد بگیرند کافی نیست همدیگر را ببخشند بلکه باید خود را نیز ببخشند»

باافتادگی خطاب به خدا گفتم:

« از وقتی که به من دادید سپاسگذارم»

و افزودم: « چیز دیگری هم هست که دوست داشته باشید آنها بدانند؟»

خدا لبخندی زد و گفت...

«فقط اینکه بدانند من اینجا هستم»


دویدیم و دویدیم هیچ جا رامون ندادن..
گفتن که تویه جاده دونده ها زیادن..
دویدیم و دویدیم فایده نداشت دویدن..
به همه چی رسیذیم بجز خود رسیدن...
دویدیم و دویدبم تو کوچه های بن بست...
می رفتیم و میگفتن...خسته نشید بازم هست
دویذیم و دویدیم جاده ها بسته بودن...
پلای تو راهمون همه شکسته بودن
دویدیم و دویدیم رفتیم تو خط عادت...
کم کم به هم میکردن دونده ها حسادت....
دویدیم و دویدیم راها خاکستری شد....
حرفای عاشقونه کم رنگ و سر سری شد...
دویدیم و دویدیم اسفندی دود نکردن...
گفتن فقط زیر لب ....الهی بر نگردن
دویدیم و دویدیم خوردیم به سنگ و صخره
طاقتمون تموم شد تا دریا قطره قطره...
دویدیم و دویدیم سیبا رسیده بودن..
سه فصل ازگار بود همه دویده بودن..
دویدیم و دویدیم تا رسیدیم به دیوار
اون ور دیوار بازم خوردیم به فصل تکرار
دویدم و دویدم...هیچ جایی نرسیدم
برا به تو رسیدن... فقط دویده بودم..
دویدم و دویدم به امید رسیدن..
شاید یه جایی باشی تو مسیر دویدن..
دویدم و دویدیم...قصه ی زندگی بود
دلیل اون دویدن....فقط دیونگی بود

یه جایی بین زمین آسمون موندن!!!!!

تا حالا شده بخوای پرواز کنی ولی حس کنی یه چیزی محکم پاتو به زمین بسته؟تاحالا شده دلت یه دنیا سیر گریه بخواد ولی چشات قطره هاشو جیره بندی کنه؟؟؟!!!شده بخوای تنها باشی ولی تنهای رو پیدا نکنی؟شده به بودنت شک کنی؟رویای مبهم بود با کابوس تلخ رفتن سفری از جنس سکوت را برایم ساخته!!!!!می خوام فریاد بزنم ولی صدا ندارم...!!!!!دیوونه نشدم فقط یکمی خسته ام از س که دنبال زمان دوئیدم...چرا نمی شه یه جوری شد که زمان دنبال من بدوئه؟؟؟چرا همیشه گذشته و حال رو به هم می دوزیم که اینده به وجود بیاد چرا نمی شه ب جاش اینده رو به حال دوخت که گذشته به وجود بیاد؟؟؟؟؟احساس می کنم امشب بد جوری تب دارم.....ولی نه حالم خوبه چرا باید خوب نباشه؟دیروز یه دل سیر سرما خوردم...جات خالی اینقدر گشنم بود که نتونستم طاقت بیارم همشو تکی خوردم.....می دونی چیه احساس می کنم همه ی ادمای دور و برم عجیب شدن ولی جالب تر از اون می دونی چیه؟اینه که همه ی اونا این فکر رو در باره ی من می کنن...ولی من که عجیب نیستم !!!!هستم؟؟؟؟؟



آقا! به خدا من از اول متاهل نبودم!







آقا به خدا من از اول متاهل نبودم!! روزگار به این روزمون انداخت!
همه‌اش از اون روز سرد پاییزی شروع شد...

اون روز ، هوا سرد بود. پاییز بود . یعنی در واقع یک روز سرد پاییزی بود! من مثل آدم توی خیابون داشتم راه میرفتم. یکهو یه نفر صدام کرد:
- آقا ببخشید؟

برگشتم. چشمام توی چشماش افتاد. یه لحظه خشکم زد. انگار یخ زده بودم. چه چشمایی داشت. زیبا، دلربا، فریبنده، و "صورتی"!! یعنی لنز گذاشته بود؟! یا اصولا PINK بود؟ نمیدونم!
یه روسری آبی داشت و یه مانتوی زرد که بعدها فهمیدیم زرد نبوده و سبز کمرنگ بوده!
به سختی تونستم جوابش رو بدم:
- بـ..بـ.. بعله؟!

خندید و سرش رو پایین انداخت.
(تفسیر: حالا یا از خجالت بود یا اینکه میخواست ببینه پاچه های من که بعدها قراره گاز گرفته بشه از چه جنسی‌ان!! )‌
با مظلومیتی وصف ناشدنی جوابم رو داد:‌
- ببخشید دوزاری دارین؟!

و زندگی ما با یک دوزاری شروع شد!

با هم نقاط مشترک زیادی داشتیم. هر دومون سیب زمینی سرخ کرده دوست داشتیم، هر دومون گوجه فرنگی نمیخوردیم، هر دومون آدامس اوربیتس اکالیپتوس دوست داشتیم. هردومون از اتو کشیدن بیزار بودیم، و هردومون سریلانکا نرفته بودیم. دیگه چی؟؟ مم.. همین!

اولش با خودم فکر میکردم که آخه پسر به این خوشتیپی (‌خودمو میگفتم ها!)‌ حیف نیست به این زودی خودش رو درگیر زندگی مشترک کنه و حروم بشه؟! ولی بعدها ، نظرم عوض شد. با خودم میگفتم:‌ دیدی پسر به این خوشتیپی حروم شد رفت؟! (خودمو میگفتم ها!)

اون روز سرد پاییزی .. لعنتی!!

آخه یکی نبود بگه بابا جون من! ظرفهای یه نفر کم بود که حالا خودت رو انداختی تو هچل و باید ظرفهای خانومت رو هم بشوری؟ آخه آدم عاقل! با کسی مزدوج میشدی که اتو کردن دوست داشته باشه! آخه مرد حسابی.. !

به خدا من از اول متاهل نبودم!
من اولش آدم بودم!

نمی دونم چرا عشق میار بی وفای


اون کسی که دوستش دارم دلم می خواد یارم بشه
صورت یکی یک دونه ماه شب تارم بشه
هرکسی یه یاری داره ماه شب تاری داره
یا که دل زاری داره آتیش به انباری داره
نمی دونم چرا عشق میاره بی وفای
یه رویه سکه عشقه روی دیگش جدای
نگاه به اون چشم خمارش میکنم
قهر میشم ودوبار سازش میکنم
میگم بگو دوست دارم ناز میکنه
با اخم میگه نه دیگه دوست ندارم
می خواد بدونه دلمو کی میبره
تا ج عشقو کی رو سرم می زاره


تو از بقیه خوشبخت تری !




اگر امروز که بیدار شدی بیشتر احساس سلامت کردی تا مریضی ، تو خوشبخت تر از یک میلیون نفری هستی که تا آخر این هفته بیشتر زنده نیستند.

اگر هیچ وقت خطر جنگ را تجرب نکرده ای و تنهایی زندان را حس نکرده ای ، در شمار 500 میلیون نفر آدم خوشبخت دنیا هستی .

اگر می توانی در یک جلسه مذهبی شرکت کنی بدون اینکه اذیت و آزار، دستگیری ، شکنجه و وحشت از مرگ داشته باشی خوشبخت تر از سه میلیون نفر در جهان هستی.

اگر در جیب یا کیف خود پول داری و می توانی گاهی کمی پول خرج کنی ، جزو 8 درصد آدمهای پولدار دنیایی.

اگر پدر و مادرت هنوز زنده اند و هنوز با هم زندگی می کنند . تو واقعا بی نظیری!

اگر سرت را بالا می گیری و لبخند می زنی و احساس خوبی داری ، تو خوشبختی ، چون خیلی ها می توانند این کار را بکنند ، ولی اکثرا نمی کنند.

اگر امروز و دیروز دعا کردی ، واقعا خوشبختی ، چون اعتقاد داری که خدا صدای ما را می شنود و به ما جواب می دهد.

اگر می توانی این مطلب را بخوانی خوشبخت تر از کسانی هستی که نمی توانند این مطلب را بخوانند .



مد
بچه که بودیم همش بهمون میگفتن: «چاقو... برو بچه دماغو!» و ما میخندیدیم بدون اینکه معنی واقعی این عبارت و رابطه چاقو با دماغ رو بطور دقیق متوجه باشیم! بعدها وقتی یکی از بچه‌های فامیل زد و جراح پلاستیک شد، تازه فهمیدیم دنیا دست کیه! تازه فهمیدیم که میشه به «دماغ» هم به عنوان یک منبع درآمد آبرومندانه نگاه کرد و نونِ شبِ زن و بچه رو از دماغ این و اون تهیه کرد!

این روزها هم که ماشالله مد شده هر خانمی برای اینکه دلبرتر و دلرباتر و تودل بروتر بشه (‌و در بعض‍ی مواقع فقط برای اینکه جلو پاشو ببینه تا زمین نخوره!!‌)‌ دماغ نازنین رو میفرسته زیر چاقوی تیز آقای جراح! البته جای شکرش باقیه که یک سری از خانومها بعد از عمل جراحی، خوشگل‌تر که میشن هیچ، یه سه چهار کیلو هم وزن کم میکنن!



حالا از دماغ که بگذریم، بعضی‌ها از روی چشم و هم‌چشمی میرن سینه‌هاشون رو هم بزرگ میکنن!! البته همه میدونیم که خرج هرکدوم از این عملها خدا تومنه، اگر چه بعضی‌ها راهشو بلدن و عمل‌ها رو دوتا یکی میکنن! مثلا خانومه با دماغ گنده میره پیش دکتر و با ارائه یکسری شعرهای انقلابی به دکتر میگه:

دکتر جون قربون دستت! بی‌زحمت از «اینجای ما» بکاه و بر «اونجای ما» بیفزا‌...!

دکترهای ایرانی هم که قربونشون برم کارشون رو خوب بلدن...! بعد از عمل هم... من نمیگم چی میشه! خودتون احتمالا میتونین حدس بزنین!:

- زن؟ خجالت بکش! یقه‌ تو درست کن! دماغت معلومه!

- آقای دکتر، دیگه نمیتونم به بچه‌ام شیر بدم. هرچی «فین» میکنم باز هم گشنه میمونه...!



حالا همه اینا به کنار، من نگران اون روزی هستم که این دماغهای پلاستیکی کمیاب میشه و باید تو ناصرخسرو و کوچه پشت شهرداری دنبالشون بگردی!:

- دماغ مایکل جکسونی تموم کردیم! ولی خواستی، دوتا از این دماغ الویسی‌ها بهت میدم ببر نصف قیمت!

- شرمنده! فابریکشو نداریم، ولی اینا بازار مشترکیه! خیلی خوب زدن! دماغ خودم هم از همیناس! نیگا...!

- جون تو یه دماغ دارم آکِ آک! مال یه خانوم دکتر بوده! باهاش فقط Christian Dior بو میکرده! تَقه نخورده جونِ تو! خودش قسم میخورد که یه بارم حتی انگشت توش نکرده! حالا خدا شاهده قیمت خریدمو بهتون دادم! شما ببر، مشتری میشی!



تازه هنوز به اوج فاجعه نرسیدیم...! اوضاع وقتی بیخ پیدا میکنه که:


- آقای دکتر، من وضع مالیم خیلی خوب نیست. چهارتا دختر دم بخت دارم، میشه اضافه‌های «ختنه» پسرم رو بهم بدین که نگر دارم دو سه سال دیگه برای دماغ دخترم استفاده کنم...؟!


چرا وقتی که آدم تنها میشه
غم و غصه اش قد یک دنیا میشه
میره یک گوشه پنهون میشینه
اونجا رو مثل یه زندون میبینه
غم تنهایی اسیرت میکنه
تا بخوای بجنبی پیرت میکنه
وقتی که تنها میشم اشک تو چشام پر میزنه
غم میاد یواش یواش خونه دل در میزنه
یاد اون شب ها می افتم زیر مهتاب بهار
توی جنگل لب چشمه می نشستیم من و یار
غم تنهایی اسیرت میکنه
تا بخوای بجنبی پیرت می کنه
میگن این دنیا دیگه مثل قدیما نمی شه
دل این آدما زشته دیگه زیبا نمی شه
اون بالا باد داره زاغه ابرا رو چوب میزنه
اشک این ابرا زیاده ولی دریا نمیشه
غم تنهایی اسیرت میکنه
تا بخوای بجنبی پیرت می کنه




خیلی سخته چیزی رو که تا دیشب بود یادگاری
صبح بلند شی و ببینی که دیگه دوستش نداری
خیلی سخته که نباشه هیچ جایی برای آشتی
بی‌وفا شه اون کسی که جونتو واسش گذاشتی
خیلی سخته تو زمستون غم بشینه روی برفا
می‌سوزونه گاهی قلب‌و زهرتلخ بعضی حرفا
خیلی سخته اون کسی که اومد و کردت دیوونه
هوساش وقتی تموم شد بگه پیشت نمی‌مونه
خیلی سخته اگر عمر جادوی شعرت تموم شه
نکنه چیزی که ریختی پای عشق اون حروم شه
خیلی سخته اون کسی که گفت واسه چشمات می‌میره
بره و دیگه سراغی از تو و نگات نگیره
خیلی سخته که عزیزی یه شب عازم سفر شه
تازه فردای همون روز دوست عاشقش خبر شه
خیلی سخته که دلی رو با نگات دزدیده باشی
وسط راه اما از عشق یه کمی ترسیده باشی
خیلی سخته که بدونه واسه چیزی نگرانی
از خودت می‌پرسی یعنی می‌شه اون بره زمانی
خیلی سخته توی پاییز با غریبی آشنا شی
اما وقتی که بهار شد یه جوری ازش جدا شی
خیلی سخته یه غریبه به دلت یه وقت بشینه
بعد به اون بگی که چشمات نمی‌خواد اون‌و ببینه
خیلی سخته که ببینیش توی یک فصل طلایی
کاش مجازات بدی داشت توی قانون بی‌وفایی
خیلی سخته و قشنگه آشنایی زیر بارون
اگه چتر نداشته باشن تو دستا هردوتاشون
خیلی سخته تا همیشه پای وعده‌ها نشستن
چقدر قشنگه اما واسه کسی شکستن
خیلی سخته واسه‌ی اون بشکنه یه روز غرورت
اون نخواد ولی بمونه همیشه سنگ صبورت
خیلی سخته بودن تو واسه‌ی اون بشه عادت
دیدن‌و بوسیدن دستات واسه اون نشه عبادت
خیلی سخته چشمای تو واسه‌ی اون کسی خیسه
که پیام داده یه عمره واسه تو نمی‌نویسه
خیلی سخته اون‌که دیروز تو واسش یه رویا بودی
از یادش رفته که واسش تو تموم دنیا بودی
خیلی سخته بری یک شب واسه چیدن ستاره
ولی تا رسیدی اون‌جا ببینی روز شد دوباره
خیلی سخته که من و تو همیشه عاشق بمونیم
اونقدر عاشق که ندونن دیوونه کودوممونیم
اونقدر عاشق که ندونن دیوونه کدوم‌مونیم

اگه تا روز قیامت داشتنت نباشه قسمت
چشم به راه تو می مونم با دلی پر از صداقت

اگه با اشکای گرمم دله سنگ برام بسوزه
اگه جسم من بپوسه بعد دنیای دو روزه

اگه نقش قصه ها شی مه روی قله ها شی
بری و از من جدا شی اگه باشی یا نباشی

نه فقط عاشقت هستم مرحمی رو قلب خستم
این تویی که می پرستم سرسپرده تو هستم

اگه جای تو به این دل همه دنیا رو ببخشن
می گذرم از هر چه دارم اگه باشی عاشقه من

اگه زنجیر به پاهام اگه قفل و اگه سقفم
می رسم هر جا که هستی به تو و عشق سوگند

اگه باشی تاجی بر سر یا که ذره ای کمتر
دل من داغه تو داره تا ابد تا روزه آخر

نه فقط عاشقت هستم مرحمی روفلب خستم
این تویی که می پرستم سر سپرده تو هستم

اگه با یه قلب تب دار بشم از عشق تو بیمار
یا وجود عاشقم رو ببرن تا چوبه دار

اگه زندگیم فنا شه طعمه خشم خدا شه
یا که در حسرت عشقت روحم از بدن جدا شه

اگه قلبم و شکستی رفتی و از من گسستی
مهربون یا خود پرستی هر که هستی هر چه هستی

نه فقط عاشقت هستم مرحمی رو قلب خستم
این تویی که می پرستم تو بتی من بت پرستم

تو به شفافی شبنم روی برگها
من مثل یه برگ زردی که میفته از درختها
تو مثل طراوت گلهای نرگس
روی قلبم من نوشتم بی تو هرگز
بین من و تو فاصله غوغا می کنه
یاد حرفهای قشنگت منو رها نمی کنه
تو منو گذاشتی رفتی توی روزگار وحشی
توی کوچه های غربت دنبالم حتی نگشتی
تو مثل ستاره ای که توی شبهای سیاهم
می درخشی و میشی جون پناهم
تو مثل طراوت گلهای پونه
چرا رفتی از برم ای دیوونه
تو مثل یه تیکه ابری توی آسمون آبی
پاک و ساده مثل رویا مثل خوابی
بگو یکبار آره یکبار بر میگردی
یا هنوزم بی تفاوت یخی سردی

باز دوباره خیال تو چشمامو گریون میکنه

یاد نگاه آخرت گریه هامو خون می کنه
تلخی خاطرات تو جنس سکوتی مبهمه

این نت مبهم همیشه آدم و مدیون میکنه
لحظه رفتن که میشه بازدوباره نوشته هام

پرمی شن ازگریه وباز اشکامو پنهون میکنه
کاش میدونستی که سفر حادثه مرگ منه

رفتن تو آسمونو دچار بارون میکنه
آسمونم مث چشام گریه هاتو دوس نداره

ترانه رو گریه ی تو بدجوری داغون میکنه
حالا که مشکی چشام چله نشین تو شده

نبودنت بازم منو به گریه مهمون میکنه
لحظه ی مردن دوباره نگاه آخر تو رو

می بینم و همون نگاه مرگم وآسون میکنه

چه زیباست به خاطره تو زیستن وبرای تو ماندن و به پای تو مردن

و به پای تو سوختن و چه تلخ و غم انگیز است دور از تو و بدون تو

زیستن و برای تو گریستن و به عشق و دنیای تو نرسیدن .

ای کاش میدانستی بدون تو مرگ گواراترین زندگی است.

بدون تو و دور از دستهای مهربان تو و به دور از قلب حساست زندگی

چه تلخ و نا شکیباست.

تقدیم به تو ای عزیز و مهربان که آفتاب مهرت در آسمان دلم هرگز غروب

نمیکند.تا وقتی شکوفه های مـریـم میهمان شبستان قلبم باشند امیـــد

جاری است.

کاش میشد عشق را بی عاشقش تعریف کرد
یه کمی از نرمی و زیباییش توصیف کرد
کاش میشد بلبلان خوش صدارااز قفس آزاد کرد
نغمه زیبایشان را از درون احساس کرد
کاش میشد مرده ای یا زنده در این دنیا گریست
از غم و اندوه خود نیز دیگران را غمگین کرد
کاش میشد از درون دیگران آگاه بود
قلب های پر تپش را آرام کرد
کاش میشد در جهان پر فریب هوشیار بود
خنده ای بر گونه ای لبریز کرد

شعرا که قابل نداره اره همش واسه خودت....
فقط نوشتم اینا رو.....بخاطر تولدت
نگات قشنگه.... ولی کن..
یه کم عجیب و مبهمه.....من از کجا شروع کنم....
دوست دارم...یه عالمه
من و گذاشتی و بازم.....یه بار دیگه رفتی سفر..
نمی دونم......شاید سفر.....برایه دردات مرحمه
تا وقتی اینجا بمونی....یه حالت عجیبیه....من چه جوری واست بگم؟...بارئن قشنگ و نم نمه.....
هوایه رفتن که کنی...واسه تو فرقی نداره...من چه جوری واست بگم؟....مرگه گلای مریمه
اخرشم دق میکنم
تا من و دوست داشته باشی.
مردن که از عاشقیه.....یک دفعه نیست که...کم کمه
من نمی دونم تو چرا....این جور نگاهم میکنی.....زیر نگاه نافذت ....نگاه عاشقم خمه.
میپرسم از چشمای تو:...ممکنه اینجا بمونی؟......میخندی و جواب میدی:...رفتن من مسلمه
برو.....
برو بخاطر خودت
اما به من یه قول بده...هر جایه دنیا که میری....دیگه نشو مال همه.
رسمه که لحظه سفر ....یادگاری بهم میدن:
قشنگ ترین هدیه تو:.....تو قلب من....یه مشت غمه
شاید این و بهم دادی....که همیشه با من باشه
حق با توهه......تو راست میگی.....غمت همیشه پیشمه
دیدی ...گلا شب که میشه....اشکاشونو رو میکنن؟
یادت باشه...چشم منم...همیشه غرقه شبنمه
تو می ریو...اسم منو از رو دلت خط میزنی....اسم قشنگ تو ولی....همیشه...هر جا یادمه
چشمای روشنت یه کم...کاشکی هوایه منو داشت
چشمای روشنت یه کم ...کاشکی هوایه من و داشت...تنها توقع من فقط....
یه بار جواب ناممه

می خوام امروز واسه یه غریبه بنویسم یه غریبه که آشنا ترین آشنای زندگیمه یه غریبه که چه جوری نمی دونم ولی شده ی همه ی زندگیم ....

یه غریبه از جنس نور یه غریبه پُر از حس قشنگ بودن یه غریبه که هیچ وقت برام غریبه نبود یه غریبه که قشنگ ترین صدای زندگیمه ....

تو دنیایی که همه جمع شدن که فقط نابود کنن غریبه ی من برای ساختن آمد، ساختن دوباره ی من....

تو هوایی که پُر تنهایی بود و نمی شد نفس کشید غریبه ی من به من یاد داد که نفس بکشم حالا دیگه بدون این غریبه نمی تونم نفس بکشم ....

تودنیای من که همه ی ترانه ها غمیگن ودلگیر بود غریبه برای من یه شعر تازه سرود یه شعر پُر از قشنگ ترین آرزوهای دنیا .....

غریبه ی من ،به من یاد داد که بودن زیباست .... پرواز به یاد ماندنیست .... عشق مقدس است .....ودوست داشتن از عشق هم برتر است....

آشنا ترین آشنای زندگی من ، من با تو ماتمم را از پنجره ی دلم پر می دهم ..............