وقتی که چایی می ریزه رو لباس . یا غصه کثیف شدن لباسمونو می خوریم یا اگر خیلی لارژ باشیم ( بزرگ باشیم! فارسی را پاس بداریم!) غصه چایی از دست رفته رو می خوریم .دیگه حد اکثر اگر فکر هیچ کدوم نباشیم میگیم آی سوختم !!! من وقتی این اتفاق برام میافته میگم بیچاره شیکمم ! الکی دلشو صابون زد برا یه قلپ چایی . آخرشم ریخت ! یا اگر خیلی افسرده باشم میگم بیچاره لیوان که چاییشو سپرد دست من ! اگر خیلی با انگیزه یا خودمونی بگم شنگول باشم میگم آخ جوووون !!! باز رو لباسم اثر هنری خلق کردم ! اگر قلبم شکسته باشه میگم بابا چایی ! تو هم که مثه من ولو شدی ! اگر در حال سیر و سلوک عرفانی (یا عاشقانه ) باشم میگم خوشا عزیز قندم که به ارزوی وصال چای نرسید و در دهان آب شد و خوشا آزاده چایم که در رویای در آغوش گرفتن قند از بند لیوان آزاد شد !
حالا گذشته از این صحبت ها ما تا کی می خواهیم از اشتباهاتمون چشم بپوشیم ؟ اینی که میگم تجربه شخصی منه ! وقتی چایی ریخت قبل اینکه قند توی دهانتون از بین بره و قبل اینکه چایی کاملا جذب لباستون بشه و قبل اینکه شیکمتون از آرزوی پر شدن از چایی مایوس بشه و قبل اینکه سینه به احساس سردی ناشی از نخوردن چای داغ عادت کنه . قند رو روی چایی ریخته شده بندازین خم بشین و تا اونجایی که میتونین چایی باقی موندرو بخورین ! اگر دلتون خواست هورت هم بکشین عیب نداره! فقط فوتش نکن
بعدها نام مرا یاران و باد
نرم میشویند از رخصار سنگ
گور من گمنام میماند به راه
فارغ از افسانههای نام و ننگ
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان میروم
و انگشتانم را
بر پوست کشیده شب میکشم
چراغهای رابطه تاریکند
چراغهای رابطه تاریکند
دیگر کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد
دیگر کسی مرا به میهمانی گنجشکها نخواهد برد
پرواز را بخاطر بسپار
پرنده مردنی است
اه ای زندگی منم که هنوز با همه پوچی از تو لبریزم
نه به فکرم که رشته پاره کنم نه بر آنم که از تو بگذرم
همه ذرات جسم خاکی من از تو ای شعر گرم در سوزند
آسمانهای صاف را مانند که لبالب زباده ی روزند
با توام ای سهراب..ای به پاکی چون اب. یادته گفتی بهم تا شقایق هست زندگی باید کرد؟ نیستی سهراب ببینی که شقایق هم مرد! دیگه به چه کسی دل را خوش کنم؟
یادته بهم گفتی آمدی سراغ من نرم و آهسته بیا که مبادا ترکی بردارد چینی نازک تنهایی تو.اومدم آهسته و نرمتر از یک پر قو ...خسته ازدوری راه.خسته و چشم به راه.
یادته گفتی بهم عاشقی یعنی دچار...فکرکنم شدم دچار!
تو خودت گفتی بهم چه تنهاست ماهی اگر دچار دریا باشه.یار غمها باشه....یادته می گفتی گاه گاهی قفسی می سازم .می فروشم به شما تا به آواز قناری که در آن زندانیست دل تنهاییتان تازه شود...دیگه حتی اون قناری که اسیر قفسه نیست که تازگی بده تنهایی منو. پس کجاست اون قفس شقایقت.منو با خودت ببر به قایقت.راست می گفتی کاش مردم دانه های دلشان پیدا بود.کاشکی دلشون شیدا بود. من به دنبال یه چیز بهترینم.آخه تو خودت گفتی به من :بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر است...
باز من و آلبوم عکسات , گریه ها و شب آخر
باز میخوای بری عزیز شی ؟ آخه از اینم عزیزتر ؟
بس نبود اِنقد که رفتی ماها رو شکنجه کردی
هر دفعه میری و میگی باز دوباره بر می گردی
شونه هات یه خونه ی گرم , دل من یه مرغ ناشی
تو کجا و من ولکین , می میرم اگه نباشی
دوست دارم دیوونه تر شم تو باید بدی اجازه
الهی , هوای غربت عزیزم بهت می سازه؟
تو بری من میشینم می شمرم فقط ستاره
ماه داره ادای چشم روشنت رو در میاره
گلدونا دارن میلرزن راستی چه هوای سردی
من به حرفای تو زندم, راس میگی که بر می گردی؟
رودو دریاها میریزن خودشونو پشت راهت
آسمون خم شده انگار واسه دیدن نگاهت
تا بری همه میدونن اینجا ها بارون میگیره
برسی اونجا میبینی , هر چی ابره داره میره
مهم اینه که ببارم مثل هامون , مثل کارون
مهم اینه که بدونی من دوسِت دارم فراوون
خدایا تو خودت می دونی اشکهایم نشانه چیست .
پس در این دل شکسته به دنبال چی هستی که هر لحظه غمی را بر آن ارزانی می کنی
خدایا تو خودت میدونی دنیای من با تو معنی پیدا می کنه پس چرا همیشه منو در برزخ زندگی بدون راهنما قرار میدی ؟
خدایا تو خودت از سر درون خبر داری و می دونی این بنده نمی تواند شکرت را به جای آورد پس راحتش کن تا در این شرمندگی نمونه.
خدایا ای یگانه محبوب دل غمگینم !
چه روزهایی برای تو گریستم و تو چشم بر اشکهایم بستی .
چه شبهایی با تو سخن گفتم اما تو مرا بدون پاسخ رها کردی .
چگونه ای .......؟
من هنوز در حیرتم که بهانه های این دل شوریده برای پیوستن به تو چیست ؟
با همه بدیهایم سوی تو آمدم تا مرا باز مورد رحمت خود قرار بدی . خدایا تو را به غروب جمعه که یاد آور حجت توست مرا رها نکن .
من بی تو هیچم
زیستن فلسفه ایست
فلسفه من چیست؟
هان !
شاید از منطق جداست
اما آمیخته ای از فهم است
خوشا آنان که فلسفشان کلافی جدا از فهم است
خوشا فلسفه دیوانگان...
فلسفه خنده زیباست !!!
من نمیدانم فلسفه شاعران چرا چنین غمناک است !
فلسفه زیستن یک سیاستمدار
یا یک پزشک کاش می دانستم که چیست!
فلسفه یک کو دک خیابانی چه ؟
زیباست فلسفه یک قناری
عمناک است فلسفه یک ققنوس ...
آه از فلسفه سیمرغ ..
من از افلاطون چه میدانم
یااز ارسطو؟
اینان فلسفه زیستشان چه بود ؟
وای از فلسفه زیستن
در قاعده زیستن من
فلسفه ای گم شده
دستها می سایند و افکار می کاوند
اما نمی یابند!
گوش کن
هر چه سکوت است
متعلق به ماست...!
من و تو می توانیم تنها
در سکوتی که غریبانه می پایدمان
عشقمان فریاد کشیم
آنطرف تر
کسیست
که تو را می شنود
آری آن احساس من است......
(( . . . هستی نمایشخانه است ))
افسانه است و رویا
آنچه در آن وجود دارد ، جمله از لباس حقیقت عاری هستند ، و ما بازیگرانی هستیم ، که
برای ایفای یک رل کوچک یا بزرگ ، وارد این نمایشخانه شده ایم.
اصولا در ما (( زندگی )) نامیده می شود ، بصورت رویا و تخیل درآمده ...
و آنچه را که حقیقت می پنداریم، نابود گشته است ...
گرچه هستی بازیچه ای بیش نیست، اما آنچه بازیچه است، هستی نیست.
ما همه موجودات بیگناهی، که غیر عمد وارد این گودال شده ایم، همگی از سرنوشت و
آینده و احتمالا از گذشته هم بی خبریم.
آینده را نا مفهوم و مجهول می دانیم ، و از دوران تولد خود کاملا بی اطلاعیم.
همه ما موجودات نادانیم ، و تنها امتیازی که با سایر حیوانات بر ما دارند، بیشتر نادانی
آنهاست . و ما بخاطر فهم و دانشی که داریم ، از سایر حیوانات بیشتر رنج می بریم، و
بنسبت کمتر عمر می کنیم.
گر چه زندگی مسخره است، و ما دلقکهای این مسخره گاه ...
اما همچنان بازیکنان یک تاتریم، هر چند که فقیر و بی چیز با شند، نا چار همگی که روی
( صحنه ) آمدند ، شخصیت تازه و مجعولی پیدا می کنند، ما نیز هنگامی که پا به عرصه
اجتماع می گذاریم و هیاهوی مردم ، گوشمان را پر می کنند.
ناچار تغییر حالت می دهیم و بصورت یک کمدین واقعی در می آییم.
انگار رلهای مختلف را لاقیدانه و بدون اراده بازی می کنیم.
تا بزرگترها، کسانی که گرداننده صحنه اجتماعند، شاد و مسرور ،
بما و سرنوشتمان بخندند.
بغضم را شکستم و های های گریستم که سکوت ثمره ای جز فراق نداشت
باور نمی کنم که از دستت دادم که کاش می دانستم "از اول که تو بی مهر و وفایی"
شیدای تو شدم و رسوای دگر کسان
عاشق شدم ولی آبروی عشق را نبردم و "چو نیلوفر عاشقانه به پایت پیچیدم"
درین خیال بودم که تا همیشه در آسمان نگاهت پرواز خواهم کرد که می گفتم "در
نظر بازی ما بی خبران حیرانند"
با تو سخنی نمی گفتم که "بیان شوق چه حاجت که سوز آتش دل توان شناخت
ز سوزی که در سخن باشد"
آنچنان می خواستمت که فراموش کردم به خود بگویم "نه عجب که خوبرویان بکنند
بی وفایی"
که دیگر خودی هم وجود نداشت که " میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست"
آری
"میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست
تو خود حجاب خودی حافظ از میان بر خیز"
نمی دونم شاید هم تقصیر خودم بود. شاید به گفته حافظ من حجاب خودم بودم:
"هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست
ور نه تشریف تو بر بالای کس کو تاه نیست"
آری بغضم را شکستم
و ای کاش که می دانستی
شب رفتنت عــــزیزم هرگــــز از یادم نمــیره
واسه هرکس که میگم قصه شو آتیش میگیره
دل من یه دریا خون بود چشم تو یه دنیا تردید
آخرین لحظه نگاهت غصه داشت باز ولی خندید
غما اون شب شیشه های خونه رو زدن شکستن
پا به پام عکسای نازت اومدن تا صبح نشستن
تو چرا از اینجا رفتی تو که مثل قصه هایی
گله م از چه چیزی باشه نه بدی نه بی وفایی
بارون اون شب دسشو از سر چشام بر نمیداشت
من تا می خواستم ببارم هر کسی میدید , نمیذاشت
سرنوشت ما یه میدون زندگی ولی یه بازی
پیش اسم ما نوشتن حقّته باید ببازی
شب رفتن تو ابرا واسه گریه کم آوردن
آشناها برای زخم وا شده م مرهم آوردن
شب رفتن تو غربت,جای اونجا,اینجا پیچید
دل تو بدون منظور,رفت و خوشبختی مو دزدید
شب رفتن تو دیدم یکی از قناریا مُرد
فرداش اما دس قسمت,اون یکی رم با خودش برد
شب رفتنت دلم رفت پیش چشمایی که خیسن
پیش شاعرا که دائم از مسافر می نویسن
شب رفتن تو دیدم خیلیه غمای شاعر
روی شیشمون نوشتم می شینم به پات مسافر
برو تا همه بدونن سفرم اونقدرا بد نیست
واسه گفتن از تو اما,هیچکی شاعری بلد نیست
به امید دیدن آینده ای پر امید بدون مهابا از عشق های زمونه!
باری دیگر،
فرشتگان همچون اقیانوس به رقص در آمدند...دستهایشان را بر هم زدند...
و تولدِ روح و روان، از زمین و آب...همه چیز آرام شکل گرفت...آتش که از
دستانشان پرواز میکرد...و حقیقت و زندگی که آرام آرام روحت را در بر گرفت!و عشق که همان دم در وجودت دمیده شد..به بهانه اینکه، روزی زندگیت را با آن تکمیل کنی...!
حالا اون روز رسیده...شاید فقط برای من؟آیا اصلا از احساسم خبر داری؟!
ببینم آیا هنوز کنج ِاون دنیای ِبی ریات ،اون دنیای ِکوچکت سرد است؟
آیا هنوز با همون چشمان به دنیا نگاه می کنی؟با چشمانیکه مثل.. یخ به روی آتش می مونن؟و با همون روحی که روزی عشق در آن دمیده شد؟هیچ وقت
روحی گرم تر از آن روح برای شناختن پیدا نخواهی کرد...
تا حالا شده خوابمو ببینی؟...نامه هایی که برات می نویسم رو چی؟
تاحالا شده ،شبا، وقتی از همه چیز نا امیدی ،برای فراموش کردن حقیقت ستاره هارو بشماری؟
من از اونایی نیستم که به راحتی پنهان بشم ،بخوام از حقیقت فرار کنم...پول زیادی ندارم اما اگه هم داشتم آیا می شد یه ذره از عشق،یه ذره از محبتت رو بخرم؟می شد یه کاخ از عشق بسازم؟می شد به همه عاشقا نو یـد جاودان شدن عشقشون رو بدم؟می شد برای نا امیدا ،امید هدیه ببرم؟!...
چقدر زندگی زیباست ،وقتی وجود انکار ناپذیرت را در نزدیکی حس می کنم...
این حس درونی یه خرده مسخره است...اما همیشه با خودم می گم:
من هیچ وقت نخواهم دونست که به آغوش کشیدنش چه احساسی داره...
می دونی چرا؟چون هر بار که می بینمت احساس می کنم ازم فرار می کنی!
می بینمت که از کنارم می دوی...همیشه سریع ازم می گذری...یه نگاه کوتاه،
یه لبخند شیرین،نمی دونم منظورت از این لبخند چیه؟!شاید به کارها و عکس العمل های من لبخند می زنی؟تا حالا صد بار از خودم پرسیدم :
یعنی اونم منو دوست داره؟؟؟
اینا رو واسه تو می نویسم ...و برای آدمایی مثل تو ....که همیشه حرفای نه چندان شیرِین ،بلکم تلخ،رو به خاطر می سپرن!بعضی وقتا از حرفای مردم عصبانی می شم...این که شعارشون شده:عشق الکیه...عشق مال دیوونه هاس...عشق وجود خارجی نداره...!آخه یکی نیس از این مردم بپرسه:
اصلا عشق را چی معنی می کنین ؟ آخه اگه عشق نباشه ،زندگی معنا داره؟کی گفته پایان هر عشقی بد است؟چرا هی می گین :بیچاره عاشق شده!!!آخه بابا این خودتونین که ازش یک کابوس ساختید!!چرا یکی پیدا نمی شه که بگه،عشق واقعی رو لمس کرده،نه هیشکی نمی گه !!!چون مردم خوش خیال بهش می گن: خودتو دل داری نده!!تو این دوره و زمونه همه دروغگو شدن !!اینا همه الکیه...!
نه!به نظر من دروغگو همین آدمای ترسو هستن که از حقیقت فرار می کنن!چرا ازش فرار می کنیم؟چرا پنهان می کنیم ؟خیلی چیزاس که می شه و باید عوضشون کنیم.چرا باید آدمایی باشن که چشم خوش بختیه همو نداشته باشن؟که دزدی و آدم کشی براشون مهم نیس!!مهم اینه که تا دو تا جوونو دیدن تهمت فاسد بودن را رو پیشونی هاشون بچسبونن؟
نه ، من از اونایی نیستم که به راحتی پنهان بشم ،بخوام از حقیقت فرار کنم...!
چرا اعتراف نکنم:همه اون چیزی رو که نیاز داشتم در تو پیدا کردم...و تنها آرزوم به حس شیرین آزادی رسیدنه!،به احساس رهایی مثل وقتی که به دویدن اسبان آزاد می نگرم!
مطمئنم،هیچ سایه ای خورشید رو نمی پوشونه،چون آینده را در چشمان پر امیدت می بینم...چون می دونم:تو تمام آن چیزی هستی که نیاز داشتم!و روزی میرسه که ستاره های خوشبختی ،مثل منو تو هم دیگرو ملاقات می کنن!
اون موقع است که ما نفس کشیدن را در میان سکوت امتحان می کنیم!در شبها و روز های نوشیدنی،دربرابر آینده ای دیدنی...
کم کمک سحر داره هوا رو روشن میکنه
آسمون پیراهن آبیشو بر تن میکنه
یه شبی هم که تو مهربون شدی با دل من
صبح ناخونده داره دشمنی با من میکنه
هر شبی که دست تو مهمون دستم میمونه
تا خود صبح چشم من مواظب آسمونه
نکنه دزده بیاد ستاره ها رو ببره
نکنه خروس همسایه بی موقع بخونه
در آن نیمه های سکوت که پاره پاره وجودم را جستجو مى کنم .درآن هنگام که آتش امید به روی دیدگانم سرد است.در آن هنگام که ابلیس پیرمست پاهای جوانم را زنجیر مرگ میکند.هنگامی که گیاه وجودم زیربارشلاق باران خم می شود و زمانی که حتى تکه ابرى در چشمانم نمی یابم تا کویر سوزان قلبم راسیراب کند در این تاریک ظلمت که دستی ناجی نمی یابم.از آن دوردستهای خیال نوری را می یابم که همچون کهربایی من را به سوی خویش می خواند.
سکوت آمیخته به شوریدگی ام که دیروز وجودم را ذوب می کرد امروز درس نگارش به من می آموزد .
آری سکوت سرشار از ناگفتنی هاست.کلماتی که هرکز زبان نگفته بود,گفتاری که چشم هرگز نخوانده بود.
سکوت فریادیست از درونم که صفحهْ قلم بروى گرامافون کاغذ,آن را برایم بازگو می کند. آرى در این هنگام است که تمام کهنه ترانه هاى ناگفته در بلندگوی صدایم با بغضى آلوده به غم به یکباره بیرون می ریزدو سکوت وجودم با رعد تکه ابر پنهان در سینه ام درهم می شکند.باران اشک,غم سنگین سینه ام را مى شوید.
آرى سکوت...
گاهی دلم برای خودم تنگ میشود
نمیدانم آدمی اول دلتنگ شد بعد جمعه ها را ساخت یا جمعه ی کشدار و موذی بود که او را چنین دلتنگ میکرد .شاید هم جمعه و دلتنگی های آدم با هم متولد شده باشند . شاید آن زمان که آدمی بر روی دیوار غارها نقش معشوق و شکار و جنگ را میکشید یا رمه را به چرا میبرد جمعه ای داشت برای دلتنگیهای خود یا دلتنگیهایی برای جمعه .
گاهی که به دل طبیعت پناه میبریم و تنهایی خود را در آنجا میجوییم ایمان میاوریم که دلتنگیهای آدمی از معاشرت با دیگران ایجاد میشود ولی زمانی که دلتنگ نزدیکان و عزیزان میشویم و دلمان هوایشان را میکند اعتقاد پیدا میکنیم که دلتنگیهای آدمی از تنهایی اوست .
با خود گفتم : عشق ، دلتنگیهای عاشق را محو خواهد کرد ولی وقتی عاشق ، دلتنگیهای معشوق را هم بدوش کشید دریافتم که اشتباه کرده ام .
شاید کودک در رحم دلتنگ میشود که به دنیا میاید و باز شاید انسانها را دلتنگیهای آنهاست که از این دنیا میبرد نه بیماری و کهولت .
وقتی مدتی عزیزی را نمی بینیم دلتنگش میشویم و بعد از مدتی که با عزیزترین کسانمان هستیم دلتنگ دیگری میشویم و از اولی دلگیر ، که چرا دست و پایمان را برای دیدن دیگری بسته است .
جالب تر از همه گاهی دلتنگ خود میشویم ، دلتنگ جوانیهای خود ، خنده ها و شادیهایمان ، یا بیخیالی هایمان .
دلتنگیهای آدمی شاید در نگاه اول ناخوشایند باشند ولی تصور نداشتن کسی که دلتنگش شویم یا فراموشی عزیزان و یا حتی از یاد بردن صفا و سادگی کودکیمان ما را سخت میازارد .
پس دلتنگیهامان را پاس بداریم و عزیز ، وکاستی های دانسته ی خود را قیمتی تر از داشته های فراموش شده ی دیگران بدانیم .
گاه که در تنها ترین سکوت لحظه هایم از پشت پنجره بر حرکت آدمکها مینگرم
در دل میگویم:
این دنیا جایی برای تنهاییست...ما انسانها انسان بودن را فراموش کردیم و به سوی تمدنی پیش رفتیم که زندگیمان را توأم با آرامش سازد...آرامشی که قلبهایمان را زیکدیگر جدا کرد!
به آسمان نگریستم...شب با سرعت هر چه تمام تر در پیش بود و اندک نور خورشیدی را که در آسمان باقی بود به کنار میزد و خود نمایی میکرد.
بغض سنگینی بر فرباد بی صدایم چیره شد و آسمان چشمانم را بارانی کرد...
هر چه بیشتر می اندیشیدم بیشتر تنها میشدم.
قلبم میزد و می دانست که هیچ کس به خاطر تپیدنش ستایشش نمیکند و میدانست که باید به تنهایی خونی را در رگهایم جاری سازد که عشقی به جاری شدنش نخواهد بالید...
از کورسوی آسمان ستاره ای اسرار داشت که خود نمایی کند .میدانست که در این عصر یخی نگاهی بر تن نقره ایش خیره نمیشود و انگشتی به سویش اشاره نخواهد کرد که بگوید :این ستاره مال من است!
و اما او سعی داشت اندک نور امیدی را را که در دل داشت بارز کند.
قلبش میتپید و امیدی دلش را منور میکرد.
هر چند گاهی در دل آسمان به فراموشی سپرده می شد و با قدرت ایمان دوباره ظاهر...
در دل احساس کردم به دنبال همدلی است و کوشش کردم تا همدلش باشم.
دوستش داشتم چون خودنمایی نمیکرد...چون صادقانه عاشق آسمان بود و امیدوا ر...
از آن شب به بعد هر لحظه ایمان در دلم بیشتر جوشید و تمام تلاشم بر این شد که به فراموشی فلب ها سپر ده نشوم.
من سعی کردم هنر دوست داشتن را بیاموزم تا همیشه دوستم بدارند.
من...من شدم و آن ستاره ی کورسوی آسمان هر شب نورانی تر و در دل من نیز نور ایمانی درخشید که ستاره به وجودم بخشیده بود.
من و او همراه شدیم و هر دو با هم پیمان بستیم که در تیره ترین لحظات زندگی با از خوشبختی مون دفاع کنیم...
و ایمانمان را به باور بنشانیم....!!