در آن نیمه های سکوت که پاره پاره وجودم را جستجو مى کنم .درآن هنگام که آتش امید به روی دیدگانم سرد است.در آن هنگام که ابلیس پیرمست پاهای جوانم را زنجیر مرگ میکند.هنگامی که گیاه وجودم زیربارشلاق باران خم می شود و زمانی که حتى تکه ابرى در چشمانم نمی یابم تا کویر سوزان قلبم راسیراب کند در این تاریک ظلمت که دستی ناجی نمی یابم.از آن دوردستهای خیال نوری را می یابم که همچون کهربایی من را به سوی خویش می خواند.
سکوت آمیخته به شوریدگی ام که دیروز وجودم را ذوب می کرد امروز درس نگارش به من می آموزد .
آری سکوت سرشار از ناگفتنی هاست.کلماتی که هرکز زبان نگفته بود,گفتاری که چشم هرگز نخوانده بود.
سکوت فریادیست از درونم که صفحهْ قلم بروى گرامافون کاغذ,آن را برایم بازگو می کند. آرى در این هنگام است که تمام کهنه ترانه هاى ناگفته در بلندگوی صدایم با بغضى آلوده به غم به یکباره بیرون می ریزدو سکوت وجودم با رعد تکه ابر پنهان در سینه ام درهم می شکند.باران اشک,غم سنگین سینه ام را مى شوید.
آرى سکوت...

گاهی دلم برای خودم تنگ میشود

نمیدانم آدمی اول دلتنگ شد بعد جمعه ها را ساخت یا جمعه ی کشدار و موذی بود که او را چنین دلتنگ میکرد .شاید هم جمعه و دلتنگی های آدم با هم متولد شده باشند . شاید آن زمان که آدمی بر روی دیوار غارها نقش معشوق و شکار و جنگ را میکشید یا رمه را به چرا میبرد جمعه ای داشت برای دلتنگیهای خود یا دلتنگیهایی برای جمعه .

گاهی که به دل طبیعت پناه میبریم و تنهایی خود را در آنجا میجوییم ایمان میاوریم که دلتنگیهای آدمی از معاشرت با دیگران ایجاد میشود ولی زمانی که دلتنگ نزدیکان و عزیزان میشویم و دلمان هوایشان را میکند اعتقاد پیدا میکنیم که دلتنگیهای آدمی از تنهایی اوست .

با خود گفتم : عشق ، دلتنگیهای عاشق را محو خواهد کرد ولی وقتی عاشق ، دلتنگیهای معشوق را هم بدوش کشید دریافتم که اشتباه کرده ام .

شاید کودک در رحم دلتنگ میشود که به دنیا میاید و باز شاید انسانها را دلتنگیهای آنهاست که از این دنیا میبرد نه بیماری و کهولت .

وقتی مدتی عزیزی را نمی بینیم دلتنگش میشویم و بعد از مدتی که با عزیزترین کسانمان هستیم دلتنگ دیگری میشویم و از اولی دلگیر ، که چرا دست و پایمان را برای دیدن دیگری بسته است .

جالب تر از همه گاهی دلتنگ خود میشویم ، دلتنگ جوانیهای خود ، خنده ها و شادیهایمان ، یا بیخیالی هایمان .

دلتنگیهای آدمی شاید در نگاه اول ناخوشایند باشند ولی تصور نداشتن کسی که دلتنگش شویم یا فراموشی عزیزان و یا حتی از یاد بردن صفا و سادگی کودکیمان ما را سخت میازارد .

پس دلتنگیهامان را پاس بداریم و عزیز ، وکاستی های دانسته ی خود را قیمتی تر از داشته های فراموش شده ی دیگران بدانیم .


تو غفلت پروانه را
در باد های بی هنگام پائیزی ندیده ای
که بدانی اذر ما ه
از اواز کدام پرنده تنها زمستان است
بیرون خانه یک عده ادمی ایستاده اند
سردشان است
میگویند
هر کسی از راه شب امده
امده اینه را بخه خاطر صبح بشکند
چه غبار غفلتی گرفته این خواب نا تمام!

من حرفم هنوز نا تمام همین ترانه است
پروانه های بعدی را بپا
باد می اید!
من زود باز خواهم گشت!!!

گاه که در تنها ترین سکوت لحظه هایم از پشت پنجره بر حرکت آدمکها مینگرم
در دل میگویم:
این دنیا جایی برای تنهاییست...ما انسانها انسان بودن را فراموش کردیم و به سوی تمدنی پیش رفتیم که زندگیمان را توأم با آرامش سازد...آرامشی که قلبهایمان را زیکدیگر جدا کرد!
به آسمان نگریستم...شب با سرعت هر چه تمام تر در پیش بود و اندک نور خورشیدی را که در آسمان باقی بود به کنار میزد و خود نمایی میکرد.
بغض سنگینی بر فرباد بی صدایم چیره شد و آسمان چشمانم را بارانی کرد...
هر چه بیشتر می اندیشیدم بیشتر تنها میشدم.
قلبم میزد و می دانست که هیچ کس به خاطر تپیدنش ستایشش نمیکند و میدانست که باید به تنهایی خونی را در رگهایم جاری سازد که عشقی به جاری شدنش نخواهد بالید...
از کورسوی آسمان ستاره ای اسرار داشت که خود نمایی کند .میدانست که در این عصر یخی نگاهی بر تن نقره ایش خیره نمیشود و انگشتی به سویش اشاره نخواهد کرد که بگوید :این ستاره مال من است!
و اما او سعی داشت اندک نور امیدی را را که در دل داشت بارز کند.
قلبش میتپید و امیدی دلش را منور میکرد.
هر چند گاهی در دل آسمان به فراموشی سپرده می شد و با قدرت ایمان دوباره ظاهر...
در دل احساس کردم به دنبال همدلی است و کوشش کردم تا همدلش باشم.
دوستش داشتم چون خودنمایی نمیکرد...چون صادقانه عاشق آسمان بود و امیدوا ر...
از آن شب به بعد هر لحظه ایمان در دلم بیشتر جوشید و تمام تلاشم بر این شد که به فراموشی فلب ها سپر ده نشوم.
من سعی کردم هنر دوست داشتن را بیاموزم تا همیشه دوستم بدارند.
من...من شدم و آن ستاره ی کورسوی آسمان هر شب نورانی تر و در دل من نیز نور ایمانی درخشید که ستاره به وجودم بخشیده بود.
من و او همراه شدیم و هر دو با هم پیمان بستیم که در تیره ترین لحظات زندگی با از خوشبختی مون دفاع کنیم...
و ایمانمان را به باور بنشانیم....!!

اونجا زیر بارون ایستاده بودم...همون طور که بارون تند بهار شیکترین لباسم رو خراب می کرد به همه چیزهایی که در امروز از دست داده بودم یا بهتر بگم از اونها دست کشیده بودم فکر می کردم..عشق, شغل,موقعیت اجتماعی, و در اخر هم بهترین کتم....تنها چیزی که برام مونده بود یک احساس خیلی ناشناخته بود احساس ازادی مطلق از همه چیز و همه کس. یاد یکی از داستانهایی افتادم که در بچگی خونده بودم. قصه برده سیاهپوستی که تنها بازمانده یک کشتی حمل برده غرق شده بودو در جزیره ناشناخته ای به هوش اومده بود. سعی کردم بخاطر بیارم اولین کاری که کرد چی بوده. (با ولع تمام به نان کپک زده ای که توی صندوق بود گاز زد)...من هم تصمیم گرفتم به رستوران شیکی که اون اطراف می شناختم برم. بدون اینکه به سمت ماشینم برگردم پیاده زیر بارون راه افتادم...چون می خواستم کتم بطور کامل خراب بشه

می ترسم دنیا به پایان برسد و من در چشم تو جایی نداشته
باشم،می ترسم کلمات نتوانند شوق مرا به تو توصیف کنند.
می ترسم کبوترانی که به سمت تو پرواز می دهم نارسا باشند.
شب طولانی شده است و تا چشمان تو هست آفتاب جرات
برآمدن ندارد...!

وقتی چمدانش را به قصد رفتن بست
نگفتم :" عزیزم این کار را نکن "
نگفتم :"برگرد"
و یک بار دیگه به من فرصت بده."
وقتی پرسید دوستش دارم یا نه
رویم را بر گرداندم .
حالا او رفته ،و من
تمام چیز هایی را که نگفتم ، میشنوم
نگفتم :"عزیزم ، متاسفم ،
چون من هم مقصر بودم."
او را در آغوش نگرفتم و اشک هایش را پاک نکرم
نگفتم:"اگه تو نباشی زندگیم معنی نداره .
فکر میکردم از تمام آن بازی ها خلاص خواهم شد
اما حالا ، تنها کاری که میکنم گوش دادن به حرفهایی است که نگفتم !!
نگفتم:"بارانی ات را در آر...
قهوه درست میکنم و با هم حرف میزنیم."
نگفتم :" جاده بیرون طولانی و خلوت و بی انتهاست."
گفتم:" خدا نگهدار ، موفق باشی ،
خدا به همرات ."او رفت و مرا تنها گذاشت
تا با تمام چیز هایی که نگفتم ، زندگی کنم

خیلی وقت است که ننوشته ام ... یعنی بعد از اون اتفاق که یادش هم برایم سنگین است سعی کردم کمتر بنویسیم ... بیشتر خودم رو به بیخیالی بزنم و هی جوری رفتار کنم که انگار نمیبینم ! روزهایی که پر بودند از رنگ درد دلهای من با خالی و سفید کاغذها، پر از شادیها و غمهایی که بوی سرد قلمم را به خورشید خورشید آسمان میسپرد همه با یک " هیچ " پر کشیدند ... و ماند ابر دلگرفتگی ، سبد سبد خوشه های دلشکستگی ... ...

اما حالا دیگر کم کم این دل احساس تنهایی میکند ... دیگر سر جایش ، پشت " ولش کن بابا " ها آرام نمیگیرد ... باز دارد روزهای کودکیش را مرور میکند ... روزهای بی آلایشی و پاکی، روزهایی که همه را به چشمان ساده محبت و اعتماد مینگریست ... و دل دلم لک زده برای اون روزها ...

دستانم را بگیر
اینجا تا در آغوشت شتافتن
تنها یک نفس فاصله است
بگذار برای همیشه
گرمی دستانت
و قدرت بازوانت برای در آغوش گرفتنم
سرمای وجودم را
که بی تو بر تنم انباشته شده بود
ذوب کند...

اینجا تنها برای تو ساخته شده
و من تنها برای تو مینویسم!



قرار است امشب دو ماهی بمیرند که دیگر سراغی ز دریا نگیرند قرار است چشمان ما بسته گردند اگر چه پر از آرزوهای پیرند و بوی جهنم که آید از این شهر و مردان اینجا چه نا سر به زیرند تمام فصولی که می آید امسال بدون شک از ابتدا سردسیرند بعید است امسال دستان سردم بدون بهار شما جان بگیرند و یک سال دیگر گذشت و نفسهام از این لحظه های پر از غصه سیرند شب سرد و بی انتهای زمستان قدمها مردد ولی ناگزیرند دو خط موازی رسیدن ندارند دو خط موازی فقط هم مسیرند


بیا قرار عشق بگذاریم و قلب‌هایمان را به هم پیوند زنیم تا لحظه‌های زیبای با هم بودن را در کنار هم تجربه کنیم, بیا تا با نت‌های وفا و مهربانی، آهنگی برای شعر زندگی بسازیم ...
بیا به سوی هم آئیم تا هر لحظه از زندگیمان رنگ عشق گیرد، بیا تا با عطر حضورت، قاصدک‌ها پیام مهربانی را از قلب‌هایمان تا اوج آسمان‌ها بالا برند ...
بیا به سوی هم آئیم تا دست‌های گرم خود را بر قلب‌های یکدیگر گذاریم و در آغوش هم گرمای عشق را بار دیگر تجربه کنیم, بیا که در نگاه من خسته از فراق, عشق خواهی خواند . . . عشق . . .
آری نگاه من دفتر انتظار عشق است, صفحه به صفحه، بیا که شاه بیت این شعر بلند، نگاه پر از عشق توست ...

یادت هست؟
تو کوچه باغای رویاهامون قدم میزدیم

چه زیبا بود اون لحظه که گلی چیدی و دادی به دستم و وقتی پرسیدم این گل اسمش چیه؟
گفتی عشق... flower.gif
و ادامه دادی: تقدیم به تو
هیچ وقت یادم نمیره که می خواستی ماه شبای تارم باشی...
می گفتی اگه اجازه بدی!
یادمه از شوق دیدن هم همه حرفا یادمون میرفت و سکوت میکردیم
و تو میگفتی:
سکوت نکن
سکوت تو مرگه منه...!
کاش ...
نمی خوام افسوس بخورم که چرا هیج وقت نگفتم که چقدر دوستت دارم...شاید میدونستی

شاید........
شاید یکبــــــــــــــــار بیایی
یکبار برای همیشــــــــــه بیایی...


اگه اینا یه امتحانه ...
خدایــــــــــــــــــــــــــــــــــا
خواهش میکنم بسه! sad.gif
این دوری و دلتنگی آخر من و میکُشه

طراوت یک پرده نقاشی - که بهترین باشد - هرگز از میان نمی رود.
لطافت و ژرفای یک غزل ناب هم.
چرا دست های انسان باید چیزی از یک پرده ی نقاشی و یک غزل ناب, کم داشته باشد؟
ما عادت کرده ایم که رابطه ها را فرسوده کنیم,
و هر ارتباط فرسوده ای, لطافت خود را از دست می دهد.

مرا به آغوشت راه بده ، میخواهم برای اولین بار ببوسمت ، بیا چشمانمان را
ببندیم ، میخواهم وقتی لبهای معصوممان به هم گره میخورد و هر دو از فرط
لذت در اغوش یکد یگر نفس نفس میزنیم ، از لذت متناهی جسممان ، وجود
نامتناهی خداوند را با چشمانی بسته تصورکنیم ، چشمانت را باز کن!؟
نه!..نه..!، لبهایمان از گرمی شهوت خشک شده اما گونه هایمان از اشک
خیس ، ما ساعتهاست که در آغوش یکد یگر میگرییم . ای تنها هم آغوش
من ، بیا که احساسم را برایت دست نخورده نگاه داشته ام و جسمم را به
لذت بوسه ای نفروخته ام ، بیا که میخواهم وقتی دستانت را به روی
احساسم میگذاری ،از فرط لذت ، قطره های اشک بر گونه هایت بدرخشد ،
میخواهم با اشکهایت بر تمام احساسم بوسه زنی ، میخواهم اشکهایت
تمام روحم را خیس کنند ، بیا که . .