گاه که در تنها ترین سکوت لحظه هایم از پشت پنجره بر حرکت آدمکها مینگرم
در دل میگویم:
این دنیا جایی برای تنهاییست...ما انسانها انسان بودن را فراموش کردیم و به سوی تمدنی پیش رفتیم که زندگیمان را توأم با آرامش سازد...آرامشی که قلبهایمان را زیکدیگر جدا کرد!
به آسمان نگریستم...شب با سرعت هر چه تمام تر در پیش بود و اندک نور خورشیدی را که در آسمان باقی بود به کنار میزد و خود نمایی میکرد.
بغض سنگینی بر فرباد بی صدایم چیره شد و آسمان چشمانم را بارانی کرد...
هر چه بیشتر می اندیشیدم بیشتر تنها میشدم.
قلبم میزد و می دانست که هیچ کس به خاطر تپیدنش ستایشش نمیکند و میدانست که باید به تنهایی خونی را در رگهایم جاری سازد که عشقی به جاری شدنش نخواهد بالید...
از کورسوی آسمان ستاره ای اسرار داشت که خود نمایی کند .میدانست که در این عصر یخی نگاهی بر تن نقره ایش خیره نمیشود و انگشتی به سویش اشاره نخواهد کرد که بگوید :این ستاره مال من است!
و اما او سعی داشت اندک نور امیدی را را که در دل داشت بارز کند.
قلبش میتپید و امیدی دلش را منور میکرد.
هر چند گاهی در دل آسمان به فراموشی سپرده می شد و با قدرت ایمان دوباره ظاهر...
در دل احساس کردم به دنبال همدلی است و کوشش کردم تا همدلش باشم.
دوستش داشتم چون خودنمایی نمیکرد...چون صادقانه عاشق آسمان بود و امیدوا ر...
از آن شب به بعد هر لحظه ایمان در دلم بیشتر جوشید و تمام تلاشم بر این شد که به فراموشی فلب ها سپر ده نشوم.
من سعی کردم هنر دوست داشتن را بیاموزم تا همیشه دوستم بدارند.
من...من شدم و آن ستاره ی کورسوی آسمان هر شب نورانی تر و در دل من نیز نور ایمانی درخشید که ستاره به وجودم بخشیده بود.
من و او همراه شدیم و هر دو با هم پیمان بستیم که در تیره ترین لحظات زندگی با از خوشبختی مون دفاع کنیم...
و ایمانمان را به باور بنشانیم....!!

نظرات 1 + ارسال نظر
فائقه یکشنبه 25 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 12:25 ب.ظ http://www.hangala.blogfa.com

بابا عجب شعر قشنگی فرستاده بودی.دستت درد نکنه.این پروانه هم که هی میرهمیاد خیلی قشنگه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد