به سایه ام گفتم :
دوستت دارم ، می دانی چرا ؟
جوابی نداد . مثل همیشه .
چون : نگاه می کنی . چیزی نمی پرسی . غر نمی زنی . نیش نمی زنی . توضیح نمی خواهی .
میان دم کردن چای
و وقت تکاندن خاکستر سیگار
در سکوتِ تنهای شب
با چشمهای خواب زده ات ، بدون کلامی
به چشمهای خواب زده ام نگاه می کنی و
همان جا ، به دیوار تکیه می دهی و مثل همیشه همراهیم می کنی .

بگذار با چشمهای تو ببینم....
بگذار در نگاه تو ذوب شوم
بگذار در زیر باران شانه به شانه ات قدم زنم و تو برایم از ارزوهایت ترانه بسرایی .....
بگذار به قداست عشقمان کوچک شوم وقتی با تو به پرواز شاپرکهای کنار برکه میخندم.....
بگذار شبها رو به ستاره ها خاطرات شیرینمان را شماره کنیم
بگذار همیشه در ذهنم مثل نگاه اول مهربان و پاک باشی
بگذار نامم چون شاه کلیدی بر درگاه قلبت همیشکی باشد ...
بگذار نگاهمان نه به هوس که به عشق ...آنهم عشقی اسمانی در هم گره خورد
بگذار دلم برای تو باشد
بگذار دلت ...حالم را بپرسد
بگذار قلبم برای تو بتپد.....
بگذار آرزوهایم با تو باشد ...برای تو.....به خاطر تو.
بگذار خیال کنم "دوستم داری " و از این خیال شبها تا سپیدی روز با ستاره ها باشم.......


 


باورم نمیشه که دستات تویه دست من نباشن
رو در و دیوار خونه گرد تنهایی مونده باشن
تو همونی که میگفتی تو دنیا هیچکس مثل من پیدا نمیشه
تو همونی که میگفتی قلبم ماله تو باشه واسه همیشه
باورم نمیشه که چشمات بره ماله دیگزون شه
با غریبه آشنا شه
با غریبه مهربون شه
تو همونی که میگفتی تو دنیا هیچکس مثل من پیدا نمیشه
تو همونی که میگفتی قلبم ماله تو باشه واسه همیشه

بسی رنج بردم در این سال سی / که مدرک بگیرم زبد شانسی

نشد، دادم از کف همه زندگی / نهادم به سر افسر بندگی

نبودم اوائل چنین ناتوان / ببودم به سر موی و بودم جوان

نه تن خسته و ناتوان بودمی / نه اینگونه نامهربان بودمی

نه اهریمنی طینتی داشتم / نه بر خوی بد عادتی داشتم

کنون بشنوید اینکه بیچاره من / چنان گشته‌ام اینچنین اهرمن

بود شرح احوال من بس دراز / ولی قطره آن گویم از بحر، باز

به هوش و خرد شهره بودم به شهر / نبودی چو من درسخوانی به دهر

به کنکور در رزم کنکوریان / زدم تستها را یکی در میان

به کف آمدم رتبه‌ای زیر صد / نیارد چو من رتبه کس تا ابد

خیالم که دیگر مهندس شدم / نبودم خبر زینکه مفلس شدم

به خود وعده‌ای نیک دادم همی / که چون در خط درس افتادمی

بیابم اگر صد هزاران کتاب / زنم از خوراک و میرم ز خواب

چنانش بخوانم به روزانه شب / که خود گردم از کار خود در عجب

ولیکن چو پایم بدینجا رسید / نبیند دو چشمت که چشمم چه دید

به هنگامه ثبت نامم دمار / برآمد به یک روزه هفتاد بار

به «آموزش»اش چون گذارم فتاد / رخ سرخ من رو به زردی نهاد

چو دادندمی صد هزاران ورق / به رخساره زردم آمد عرق

چنان بی کس و خسته ماندم به صف / که رست از کف کفش مخلص علف

پس از آن چو دیگر به صف ماندگان / به یک نمره گشتم من از بندیان

بماند، پس نمره‌ای گم شدم / جدا از خود و شهر و مردم شدم

به خود گفتم این زندگی بهتر است / ره دانشم راه پر گوهر است

گذشتم از آن فکر پیشینه‌ام / که من دیگر آن شخص پیشین نه ام

به من چه که دیگر کسان چون کنند / به من چه، چه در کار گردون کنند

به من چه فلانی دل آزرده است / به من چه خر مش رجب مرده است

گذشتم از آن فکر پیشینه‌ام / که من دیگر آن شخص پیشین نه ام

که دانش چراغ ره آدم است / کلید در گنج این عالم است

چو فرصت غنیمت شمارم کنون / مرا علم و دانش شود رهنمون

پس از آن به مکتب نهادم چو پا / ز یک درب چوبی بسی بی صدا

به رزم اندر آمد یکی اوستاد / بگفتا شکاری به دام اوفتاد

بچرخید و گردید و غرید و گفت / در این پهنه یکدم نشاید که خفت

که من دکترا از فلان کشورم / یل سر سپاه فلان کشورم

کنون گفته باشم به آغاز درس / ز کس گر نترسی، ز مخلص بترس

بگفتم که درست بسی ساده است / کدامین خر ز درست افتاده است؟

بگفتا که درسم بسی مشکل است / خیالات تو ای جوان باطل است

چنانت بکوبم به گرز گران / که پولاد کوبند آهنگران

پس از آن سخنها و آن سرگذشت / دوماهی چو از آن سخن‌ها گذشت

ریاضی یکم نمره بر شیشه زد / هزاران غمم تیشه بر ریشه زد

علومی چو بر بنده لشکر کشید / سپاه معارف به دادم رسید

یکی بیست بگرفتم از ریشه‌ها / نشد کارگر زخم آن تیشه‌ها

پس از آن معارف ز من قهر کرد / دهانم ز تلخی چنان زهر کرد

به تالار و در گرمی ماه تیر / بیامد ز در اوستادی چو شیر

بگفتا که در رزم نام آوران / بدان،‌ خوان اول بود امتحان

فراهم شد از جمع ما لشگری / یکی پهلوان‌تر از آن دیگری

اتودها کشیده همه از نیام / که باید نمودن به دشمن قیام

چو آمد فرود آن یل از پشت زین / ببست افسار رخش خود بر زمین

کشید از نیامش سوالات را / بگفتا که حل کن محالات را

سپه را به یک غرش آرام کرد / یلان را چنان اسب خود رام کرد

بگفتا که درسم بسی ساده است؟! / کدامین کس از درسم افتاده است؟!

کنون گر توانی برو بچه‌جان / به فنی زبندم تو خود را رهان

نشستم چنان سنگ بر صندلی / به خود گفتمی اینکه ول معطلی

برو فکر دیگر بکن این جوان / مگر ترم دیگر شوی پهلوان

شدم بر خر نحس شیطان سوار / دو صد حیله را چون نمودم قطار

به یک روزه صدها گواهی بکف / به ظاهر پریشان و در دل شعف

بگفتم که من موقع امتحان / ببودم به بستر بسی ناتوان

که رحمی کن ای پهلوان رهنما / بیا بر من اکنون تو راهی نما

کنون تا نیفتم به حال نزار / برونم کش از پهنه کارزار

دو ترمی در این نابرابر نبرد / دگر از چه آرم سرت را به درد

هزاران کلک را زدم بیش و کم / که شاید برون آیم از پنچ و خم

رهی پرفراز و خم اندر خم است / در این ره هزاران چو من رستم است

یکیشان به رخش و یکی مرده رخش / یکی با درفش و یکی بی درفش

هر اینک در اندیشه کارزار / مگر آخر آید غم روزگار

تقصیر تو نبود! خودم نخواستم چراغ قدیمی خاطره ها، خاموش شود! خودم شعرهای شبانه اشک را، فراموش نکردم! خودم کنار آرزوی آمدنت اردو زدم! حالا نه گریه های من دینی بر گردن تو دارند، نه تو چیزی بدهکار دلتنگی اینهمه ترانه ای!
خودم خواستم که مثل زنبوری زرد، بالهایم در کشاکش شهدها خسته شوند و عسلهایم صبحانه کسانی باشد که هرگز ندیدمشان! تنها آرزوی ساده ام این بود، که در سفره صبحانه تو هم عسل باشد! که هراز گاهی کنار برگهای کتابم بنشینی و بعد از قرائت بارانها، زیر لب بگویی: « یادت بخیر! نگهبان گریان خاطره های خاموش »! همین جمله، برای بندزدن شیشه شکسته این دل بی درمان، کافی بود!
هنوز هم که هنوز است، از دیدن تو در خیابان خیس خوابهایم شاد می شوم! هنوز هم جای قدمهای تو، بر چشم تمام ترانه هاست! هنوز هم همنشین نام و امضای منی! دیگر تنها دلخوشی ام، همین هوای سرودن است! همین شکفتن شعله! همین تبلور بغض! به خدا هنوز هم از دیدن تو در پس پرده باران بی امان، شاد می شوم!

چگونه دوستت دارم ؟
بگذار بشمرم
تو را به عمق و عرض و طول دوست دارم
با احساسات نامریی
به اندازه ی پایان هستی
من تو را مثل هر روز دوست دارم
مثل نیاز انسان به افتاب و شمع
تو را ازادانه دو.ست دارم
مثل تلاش انسان برای رسیدن به حق
تو را خالصانه دوست دارم
مثل احساس بعد از دعا
تو را با اندوه قدیمی
و ایمان کودکی ام دوست دارم
با عشقی که سال ها گم کرده ام
با نفسم و با معصومیت از دست رفته ام
با اشک ها لبخند ها و تمام هستی ام
و اگر خدا بخواهد
بعد از مرگم
تو را بیش از این ها دوست خواهم داشت .

یه آسمون پر از نگاه پر از نگاه بی صدا
آره اون مال من بود همون "عشق بی صدا"
هر نقطه ای از آسمون یه آسمون از تو می دیدم
یه جاش اسم تو بود ، کنارش یه نقاشی
می دونی چه طرحی بود؟
طرح لبهات
یا یه لبخند آروم
همون لبهایی که با بوسه هاش
تمام بدنم رو از وجودت پر کرده بود
یه صدای آروم اما مثل همیشه دلنشین و مهربون
داشت با من حرف می زد
انگار خدا بود..!؟...
اما نه...
تو بودی ، همون خدای عشق و روزهای عاشقی من...
توی اون سرمای شب
سرمایی وجود نداشت
گرمای با نو بودن تو وجودم بود
با تو بودن و
کنار تو بودن رو نمی تونم شرح بدم
چون مثل خودت توصیف ناپذیره
نمی دونم چطور بگم ....
اما ...
دوستت دارم تنها کلامی بود که تو عمرم تونستم باهاش احساسم رو بهت بگم...
و یک بوسه بهترین عمل....

دلم سیب می خواهد،
یک کاسه انار دون کرده .
دلم لقمه ای احساس می خواهد،
و کاسه آبی از صداقت،
دلم یک جیب پر معرفت می خواهد،
و دسته گلی از شکوفه های محبت.
دلم هوای پرواز می خواهد،
و نردبانی برای آسمان.
دلم سبدی برای چیدن ستاره ها می خواهد،
و آینه ای برای انعکاس مهتاب.
دلم...
دلم، دل می خواهد،
یک دل، پر از آرزوهای آسمانی!


اصولا پیمان موجود عجیبی است :‌ هم بستنی است، هم شکستنی است. آدم وقتی خیلی بچه است بستنی خیلی دوست دارد، دستش به هر پیمانی می رسد سریع خودش را با آن می بندد. بعد هم بچه است دیگر، شعورش که نمی رسد، احتیاط هم نمی کند، فوری آن را می شکند؛ بعد دوباره فردا هوس بستنی می کند و روز از نو روزی از نو. بعدها هم که بزرگ می شود و دوکلاس درس می خواند و شعورش به این می رسد که چیزهای شکستنی را باید با احتیاط خیلی زیادی حمل کرد دیگر زیاد اهل بستنی نیست.

اصولا بستنی اگر شکستنی باشد به درد نمی خورد. من هم دیگر هیچ پیمانی نمی بندم؛ تو هم می دانی، من نه تنها بستنی دوست ندارم، شعور احتیاط را هم ندارم. فقط یک چیزی را نمی دانم : من اگر انقدر بی احتباط و بی شعورم، چطور این همه سکوت بین خودمان را هیچ وقت نمی شکستم؟ شاید از صدای شکستنش می ترسم، شاید هم جنس سکوتمان مرغوب است، شاید آهنی است، یا چه می دانم مثلا آمریکایی است، به این سادگیها نمی شکند. شاید هم هیچ کدام، شاید من شعورم می رسد و خودم خبر ندارم، فقط بستنی دوست ندارم. به هر حال پیمان موجود عجیبی است، و من با موجودات عجیب روابط خوبی ندارم. من معمولی هستم

سوزن گیر کرده بود. مرتب تکرار می کرد : هیچ کس مرا دوست ندارد، حتی به اندازهء یک سر سوزن. سومرد دوستش داشت، شاید به اندازهء یک سر سوزن، یا بیشتر؛ با نخ سوزن را کشید و آزادش کرد. سوزن به اندازهء یک سر سوزن خوشحال شد، یا بیشتر، و بعد دوباره گیر کرد : چقدر مرا دوست داری؟ سومرد نمی دانست، هیچ چیزی نگفت، و همانجا گیر کرد : سکوت را تکرار می کرد. یک روز نخ پاره شد، و هر دو آزاد شدند. دل سومرد به اندازهء یک سر سوزن سوخت، یا بیشتر، شاید بیشتر از یک نوک سوزن دوستش داشت، شاید هم فقط به نخ گیر کرده بود. نخ پاره اش را روی دوشش گذاشت، و به دوختن ادامه داد. سوزن گیر کرده بود. مرتب تکرار می کرد : هیچ کس مرا دوست ندارد، حتی به اندازهء یک سر سوزن. سومرد دوستش داشت

خرمگس شاخداری که بین شیشه و پردهء کلفت اتاق گیر کرده بود آنقدر شاخهایش را به شیشه کوبید تا هر دو را شکست و چشمهایش پر از خون شد. تا آخرین قطرهء خون جیغ کشید و بین سقف و شیشه و پرده پرواز کرد اما به جایی نرسید. فکر کرد کارش تمام است، بالهایش را بست و روی زمینِ سردِ اتاق سقوط کرد. با آخرین نفسی که در بدن داشت چند قدم برداشت، از زیر پرده بیرون خزید، آزاد شد و بلافاصله مُرد.

روی سنگ قبرش نوشتم :‌ « خرمگس، قربانیِ پرواز شد. »

آنقدر خسته ای که تصمیم می گیری چند دقیقه دراز بکشی و بعد لباسهایت را درآوری و برای خواب آماده شوی. دراز می کشی و چند دقیقهء بعد بیدار می شوی. صبح شده است و هنوز برای خواب آماده نیستی. بلند می شوی و به سر کار می روی. تصمیم می گیری چند ساعت کار کنی و زودتر به خانه بروی. چند ساعت کار می کنی و چند سال می گذرد و به خانه نمی رسی. تصمیم می گیری چند روز به هیچ چیز فکر نکنی و بعد برای ادامهء زندگی تصمیم بگیری. چند روز که به هیچ چیز فکر نمی کنی زندگی تمام می شود.

دور می زنی و بر می گردی تا دوباره بیایی.

در همان حالت خستگی تصمیم می گیری مسواک نزنی و با لباسهای کارت بخوابی. تصمیم می گیری اول به خانه ات بروی و بعد کار کنی. تصمیم می گیری دیگر هیچ وقت فکر نکنی. تصمیم می گیری که دیگر برای هیچ کاری تصمیم نگیری، و زندگی را همانطور که اتقاق می افتد ادامه می دهی.

زندگی دور می زند و بر می گردد تا دوباره اتفاق بیفتد؛ و اینبار دیگر خسته نمی شوی

هوا در حد بسیار خطرناکی خوب است. هوا انقدر خوب است که اگر حواست نباشد و بیش از حد نفس بکشی آنقدر مست می شوی که دیگر هیچ کاری از دستت بر نمی آید. صبحها یک ساعت زودتر بیدار می شوم تا قبل از اینکه به سر کار خسته کننده ام بروم حسابی مست کنم. شبها هم لیوان خالی شراب و سیگار خاموش هم خانه ایم را بر می دارم می روم می نشینم دم در، ادای شراب نوشیدن و سیگار کشیدن را در می آورم و هوا می خورم و مست می کنم، و همینطور که بالا و بالاتر می روم خدا را صد هزار بار شکر می کنم.

اگر یک شب بیکار بودی تو هم لیوان خالی شراب و سیگار خاموشت را بیاور تا با هم هوا بخوریم و مست کنیم. اگر بیایی این زن جوان همسایهء مان را هم نشانت می دهم، که هر شب دختر نوزادش آنقدر گریه می کند تا او را بیرون بیاورند و به او هم هوا بدهند تا مست کند و بخوابد. اگر بیایی این پیرمرد آمریکایی خوش اخلاق را هم نشانت می دهم، که چون بچه هایش ترکش کرده اند سگهایش او را هر شب به اینجا می کشانند تا او هم هوا بخورد و سگ مست کند. اگر یک شب بیکار بودی، بیا اینجا و تو هم مست کن و دنیای مرا ببین، که اگر این هوای خوب را نداشت فقط به این فکر می کردم که من هنوز هم نمی دانم اینجا چه غلطی می کنم.

می دانی، راست می گوید، آنقدر با جزئیات زندگی ام خودم را سرگرم کرده ام که وقت نمی کنم به اینکه کجا می روم و حالا که چی و برای چی فکر کنم. زندگیِ مرا ببین چقدر قشنگ است؛ ببین این گوشه اش چراغ دارد، چشمک هم می زند. ببین چه خوب رنگش را عوض کرده ام؛ بو کن، عطر هم به آن زده ام. ببین داده ام چراغهایش را پرنور کرده اند، حالا از روبرو چشم هر تماشاگری را کور می کنند، و هیچ کس نمی بیند که من و فقط من روی آن نشسته ام، و چشمهایم را هم بسته ام. ببین چقدر برایش قفل و زنجیر خریده ام؛ حالا هر کس از بیرون نگاه می کند مطمئن می شود که این زندگی آنقدر ارزشمند است که تمام قفل و زنجیرهای دنیا هم برای محافظت از آن کم است. تازه صندلی هایش را هم با چرم مار و تمساح روکش کرده ام، و حالا هزار ساعت هم که روی آن بنشینی و از جایت اصلا تکان نخوری اصلا ناراحت نمی شوی.

می دانی، می گویند سالها پیش در یکی از کوهستانهای ایتالیا با هزار بدبختی و بیچارگی بین دو شهر کوهپایه ای یک ریل قطار کشیدند، بدون آنکه قطاری داشته باشند. اگر یک شب بیکار بودی و لیوان خالی شراب و سیگار خاموشت را بیاوری تا با هم هوا بخوریم و مست کنیم، برایت توضیح می دهم که آن آدمهایی که ریل را ساختند چقدر تنها بوده اند، که حتی از رویای اینکه ممکن است روزی غریبه ای سوار بر قطاری از آن سوی کوهها بیاید و آنها را از تنهایی در آورد آنقدر سرمست شده اند که نمی توانستند حتی یک لحظه هم کار احداث ریل را به عقب بیاندازند، مبادا قطاری بیاید و ریل آماده نباشد و برگردد.

می دانی، حالا که هوا انقدر خوب است و من مستم بگذار برایت بگویم؛ اگر از من می پرسی بزرگترین دلیل پیشرفت « ترس» است، ترس از اینکه کافی نباشی، ترس از اینکه بیکار شوی و بایستی و ببینی و دوست نداشته باشی، ترس از بازندگی، ترس از خستگی، و در نهایت ترس از تنهایی. آنقدر می ترسم که می خواهم تا ابد پیش بروم.

مرا لمس کن مهربان !
شب روییده سرد !
به من دست بزن مهربان !
دست های تو طولانی و گرمند !

لمسم کن مهربان !
چشم هارفته رفته محو می شوند جدا از هم
لمسم کن مهربان !
با دست ها و قلبت !


مرا لمس کن مهربان !
زندگی عجیب پیچیده است
لمسم کن مهربان !
اتاق به بازتاب احتیاج دارد !

مرا لمس کن مهربان !
نوازش ها در سکوت ...
لمسم کن مهربان !
پیش از آنکه محو شویم از چشم ها


اگر می توانستی نیم نگاهی به درون من بیفکنی
می دیدی آن سپاس و تحسین را
تحسین نه تنها برای آنچه که هستی
بلکه برای آنچه که بذل می کنی تا من این باشم
و خواهی دید که تا چند
این همه را حرمت می دارم
اما آنچه که بیش از همه به حیرتت وا می دارد
تمام آن عشقی است که به تو دارم
و آن گاه که این را احساس کردی

همیشه به یادش خواهی داشت
درک خواهی کرد
که گرچه پیوسته نمی توانم ژرفا و شکوه آن را بیان کنم
اما همواره در وجود من می جوشد و زنده است

شما به من بگویید ایا گناه کردم
که از سر جوانی به او نگاه کردم
بس شامها که قلبم مانند اسمان بود
در اسمانم او را تشبیه ماه کردم
در دفترش همیشه یک رنگ تیره کم داشت
با مردمان چشمم انی سیاه کردم
بی اعتنا تر از باد با پای خود لگد زد
بذری که با مشقت ان را گیاه کردم
مثل عبور یک رود از او گذشتم
با یاد او دوباره شب را پگاه کردم
می خواستم دل من همپای او بسوزد
نه او مرا نمی خواست من اشتباه کردم


 

دیگر تنهایی ام را با تو قسمت نمی کنم
دیگر تنهایی ام را هرگز با تو قسمت نمی کنم
حتی ناخوشیهایم را
حتی ناخوشیهایم را
واز ته دل به تو می گویم :
نارفیق !
مگر تو با ما بودی ؟!

و از ته دل به تو میگویم :
نا رفیق !
مگر تو با ما بودی ؟

چند گام مؤثر برای اذیت و آزار دیگران توسط وبلاگ

مواد لازم:
- خودتان (یک عدد)
- کامپیوتر
- اشتراک اینترنت رایگان یا کم‌هزینه
- یک عدد وبلاگ و چند ای‌میل
- وقت و بیکاری به مقدار فراوان
- فرهنگ پایین استفاده از رسانه به میزان کافی

ابتدا یک وبلاگ بسازید. چون شما فقط قصد مردم‌آزاری دارید پس یک ریال خرج نکنید و فقط از فضای رایگان استفاده کنید. هر طور شده تبلیغ بالای آن را بردارید. به شما تبریک می‌گوییم. شما اکنون یک رسانه در اختیار دارید که می‌توانید توسط آن مردم‌آزاری کنید و کار رسانه نیز فقط همین است.

حال می‌پردازیم به روش‌های آزار دیگران:

▪ پاچه‌گیر خوبی باشید. اگر روحیه‌ی پاچه‌گیری نداشته باشید نمی‌توانید به آزار دیگران بپردازید. اول لیستی از وبلاگ‌های پرمخاطب تهیه کنید و شروع کنید به حمله کردن و فحش دادن به آنها. می‌توانید به صورت مجازی آنها را هم گاز بگیرید و احیاناً مشت و لقدی نثارشان کنید و به صورتشان پنجول بکشید. این‌طور جلب توجه می‌کنید و همه می‌فهمند چقدر مهم هستید و یک‌شبه ره چند ساله را خواهید پیمود.

▪ در این موارد به هیچ عنوان از اسم واقعی خودتان استفاده نکنید چون شما خیلی مهم هستید و تمام دستگاه‌های امنیتی جهان دنبال شما هستند.

▪ تمام وبلاگ‌نویسان دشمن شما هستند حتی اگر خلاف آن ثابت شود. این را یک اصل بدانید. بنابر این وبلاگ برای دوستی و ارتباط نیست بلکه برای ایجاد دشمنی و دیگرآزاری به کار می‌رود.

▪ به هر که و هر چه دلتان خواست در وبلا‌گتان فحش بدهید. آزادی بیان یعنی همین.

▪ تمام آن‌چه را در کوچه و خیابان آموخته‌اید مخصوصاً فحش‌های جنسی را در وبلاگ خود استعمال کنید. وبلاگ را برای همین کارها ساخته‌اند.

▪ از کامنت‌های دیگران غافل نشوید. هیچ وقت یک حرف مثبت در کامنت دیگران ننویسید و تا می‌توانید چاک دهن را باز کرده و هر چه خواستید در کامنت دیگران بنویسید. مهم نیست که مطلب را خوانده باشید یا نه. استفاده و نام بردن از اعضا و جوارح جنسی‌ خیلی برای روحیه‌تان مفید است. چون اعضای جنسی‌تان را برای این کارها ساخته‌اند و کامنت هم برای همین چیزهاست نه نظر دادن.

▪ آبکش‌صفت و سخن‌چین باشید. لیست خوب و بد بسازید. از آنها که بدتان می‌آید لیستی با عنوان وبلاگ‌های خائن و خودفروش بسازید و هر کس که چیزتان را مالید با عنوان دوستان و مبارزین و قهرمانان ملت نام ببرید. مهم نیست که صاحب وبلاگ‌ها را نشناسید مهم این است که شما فقط قصد مردم‌آزاری دارید و وظیفه‌ی وبلاگ همین است.

▪ برای دیگران ویروس بفرستید بلکه چیزی سر کامپیوترشان درآید و عقده‌ی حسد شما کمی آرام بگیرد.

▪ چند وبلاگ دیگر با اسامی مستعار دیگر بسازید و در آنها به وبلاگ اصلی‌تان لینک بدهید و تا می‌توانید با آن اسم‌ها از خودتان تعریف و تمجید کنید.

▪ تا می‌توانید در وبلاگ‌تان به اقوام و مردمان مختلف بد و بیراه بگویید. مهم نیست چون شما با اسم مستعار می‌نویسید کسی به هویت پشت‌کوهی خودتان پی نخواهد برد.

▪ در وبلاگ دیگران به نام کسان دیگر کامنت بگذارید و در وبلاگ کسان دیگر به نام دیگران. بعد که خوب دعوایشان شد، وسط بپرید و با کدخدامنشی آنها را نصیحت کنید که این‌قدر بد نباشند و مثل شما باشند.

▪ لینک دیگران را بگذارید و هر وقت عشق‌تان کشید آن را بردارید ولی اگر دیگران لینک شما را برداشتند تا می‌توانید به آنها بد و بیراه بگویید.

▪ انواع و اقسام منوهای پاپ‌آپ جهنده و خزنده و پرنده را در ورود و خروج وبلاگ‌تان به کار ببرید و در متن آنها هم از درپیتیسم غافل نشوید.

▪ به هیچ اصول انسانی و اخلاق ارتباطی و هیچ نوع شرفی پایبند نباشید. سعی کنید تمام آن‌چه در خانواده‌تان آموخته‌اید و تمام فرهنگ‌تان را به این روش‌ها نمایش بگذارید.

▪ هیچ وقت به این فکر نکنید که پشت هر وبلاگ یک انسان است و شاید با آزارهای شما ضرر مالی و جسمی و روحی ببیند اصلاً این‌طور نیست و بی‌خیال وجدان بشوید. وبلاگ و این حرف‌ها؟ 15.gif

شب و جکوزی و یه آبجو،
هیچی حال نمی ده بدون تو.
کاشکی من یک کمی می فهمیدم،
که دنیا دو روزه به جون تو.
به ما یاد دادن که سخت بگیریم،
غافل از اینکه ما هم می میریم.
دنیا رو ما قرار نیست بگیریم،
ما بدون هم همیشه فقیریم.

توی روزگاری که دل واسه شکستنه
قیمت طلای دل قد سنگو آهنه
بین این همه غریبه یه نفر مثل تو میشه
آشنایی که تو قلبم می مونه واسه همیشه
تو نباشی چه کسی منو نوازش میکنه
با صبوری با من دل خسته سازش می کنه
تو نباشی نمی خوام لحظه ای رو سر بکنم
نمی دونم بعد تو من چی رو باور بکنم
نمی تونم نمی تونم که تو رو رها کنم
بعد تو من چه کسی رو عشق من صدا کنم
تو نباشی چه کسی منو نوازش می کنه
با صبوری با من دل خسته سازش می کنه....