دست تو، تو دست من بود دلت اما جای دیگه تو خودت خبر نداری اما چشمات اینو میگه مدتی بود حس می کردم که دلت یه جا اسیره پشت پا زدی به بختت کی واست جز من می میره ؟ تو می گی یه وقتا گاهی پیش میاد یه اشتباهی نه دیگه، دیگه نمیشه واسه تو نمونده راهی دیگه دیدنم محاله دیگه برگشتم خیاله سزای کارت همینه دل از اون نگات بیزاره تو می گی یه وقتا گاهی پیش میاد یه اشتباهی نه دیگه، دیگه نمیشه واسه تو نمونده راهی

 • • و سرانجام
از قصه های شکارچیان
----------------- چیزی نمی ماند
جز یک مرغابی مرده
----------------- بر پیشخوان
رنج آور است
اما چیز مهمی نیست
بگذار
هرچه دوست دارند
----------------- تعریف کنند

خوب یا بد
داستان ها باید ساخته شوند
اما فراموش نکن
تو باید
مثل انسان زندگی کنی


تو را دوباره خواهم دید
و این بار من ام که گریه خواهم کرد
تو را رماندم
تا بر تو تکیه ای نکنم
و با گرفتن رو در روی آینه یی عمیق و نهفته
خود را باز نخواهم شناخت
جدا از وجود نومیدم
غوطه ور شده در بی عشقی .

و تو
دلی استوار و سرسختی میان شعله های زنده
که چشمان مرا به یغمای خویش خواهی برد
به سان ستاره یی تابان
که به ستیزه می خواند
مسیر فانی درد را

وقتی میان چشمهایت رغبتی نیست

دیگر برای دل سپردن فرصتی نیست

بگذار تا عاشقترین مردم بداند

بین من و دستان گرمت نسبتی نیست

تا انتهای ماجرا هم پی نبردیم

ازمشرق چشم تو ما را قسمتی نیست

چندیست می گیرد دلم باور کن ای دوست

در حجم دستان تو دیگر وسعتی نیست

معذورم از عشقت,ببخشایم پریزاد

دیگر برای دل سپردن فرصتی نیست

آه نفس هایم!

از کدامین آتشفشان بر آمده اید؟

چقدر گدازنده و ملتهب!!

با کدامین اهرمن دست دوستی داده اید؟

قصد جانم دارید!!! بسم الله....

روزگاری چون نسیم بهاری

نوازشگر شاخ و برگ زندگی ام بودید

ولیکن دیری نیست

سخت نامهربان شده اید!!

با آهنگ تیشه اهرمن پیر خنیانگری می کنید

شکیب و پاکی ام را به غارت برده اید!!

یادتان هست؟؟؟

آن روزها....

آن روز ها که در دشت پاکی خوشه ی عشق می چیدیم

با هر قطره ی اشکم

با کوچکترین حرارت بی قاعده ی جسمم

با کمترین تن لرزه های زمستانی

به شماره می افتادید

مرا در آغوش می گرفتید

برای دلم نوای خوش امید و نشاط سر می دادید

حال چه شده است شمارا؟!!!

امروز من و شما از هم گریزانیم!

گریز به دو سوی مخالف!!!

دیگر آزارم می دهید!!

بوی عفن و زجر آورتان

مرا به سکونت در مرداب ها خشنود ساخته است!!!

مسموم شده اید!!!

تمامی ماسک هارا آزموده ام

نفوذ پذیر شده اید!

وه چه ناتوان و ضعیف!!

آری

بهتر آن است

هرکدام راه خود گیریم!

چه می شود شمارا؟!!

بر طبل کینه وفریب می کوبید!!!

و دامن پرچین دروغ ،

بی شرمی و خودخواهی را

به رقص در می آورید!!!

بیهوده می رقصید

مفتی دلم سالهاست آن را تحریم کرده است!

خواهشی دارم!!!

بیایید و برای جدایی به تفاهم برسیم!!!

ازمن جدا نمی شوید؟!

آهان! فهمیدم

ریشه درسبزه زاردیروز و شوره زار امروزم دارید!

مارهای شوره زار وجودم

بر تن و ریشه تان تنیده است!

آه!!!!!

چه همزیستی مسالت آمیزی!!!

شگفت گفتمانی!!!

برنده ی چنین ابداعی

جایزه ی ویژه اش را از که باید بگیرد؟؟؟

راستی!

دفتر گفتگوی تمدن ها کجاست؟!!!

من و نفس هایم

شهروندان قانون وند مدنییت نوینیم!!

جشن تفاهم گرفته ایم!!

تاج تمدن بر سرمان

چه خوش برق می زند!!!

برقِ بی شرمی

برق چشمان یوز پلنگ های گرسنه

آتش افروز برآهوان معصوم دشت

من و نفس هایم

فرزندان استبداد پنهانیم!

والدینِ مان را دشنام مدهید!

واگذارید مردگان را!!!

من و نفس هایم را به بازارهای مشترک نفروشید!!!

به خدا!

ما فرزندان ِ مشروعیم

آه!

نفس های من

خواهدآمد آن روز؟

آن روز که بوی یاس بدهیم

یک بار دیگر به تماشای خدا خواهیم رفت؟