به امید دیدن آینده ای پر امید بدون مهابا از عشق های زمونه!
باری دیگر،
فرشتگان همچون اقیانوس به رقص در آمدند...دستهایشان را بر هم زدند...
و تولدِ روح و روان، از زمین و آب...همه چیز آرام شکل گرفت...آتش که از
دستانشان پرواز میکرد...و حقیقت و زندگی که آرام آرام روحت را در بر گرفت!و عشق که همان دم در وجودت دمیده شد..به بهانه اینکه، روزی زندگیت را با آن تکمیل کنی...!


حالا اون روز رسیده...شاید فقط برای من؟آیا اصلا از احساسم خبر داری؟!
ببینم آیا هنوز کنج ِاون دنیای ِبی ریات ،اون دنیای ِکوچکت سرد است؟
آیا هنوز با همون چشمان به دنیا نگاه می کنی؟با چشمانیکه مثل.. یخ به روی آتش می مونن؟و با همون روحی که روزی عشق در آن دمیده شد؟هیچ وقت
روحی گرم تر از آن روح برای شناختن پیدا نخواهی کرد...
تا حالا شده خوابمو ببینی؟...نامه هایی که برات می نویسم رو چی؟
تاحالا شده ،شبا، وقتی از همه چیز نا امیدی ،برای فراموش کردن حقیقت ستاره هارو بشماری؟
من از اونایی نیستم که به راحتی پنهان بشم ،بخوام از حقیقت فرار کنم...پول زیادی ندارم اما اگه هم داشتم آیا می شد یه ذره از عشق،یه ذره از محبتت رو بخرم؟می شد یه کاخ از عشق بسازم؟می شد به همه عاشقا نو یـد جاودان شدن عشقشون رو بدم؟می شد برای نا امیدا ،امید هدیه ببرم؟!...
چقدر زندگی زیباست ،وقتی وجود انکار ناپذیرت را در نزدیکی حس می کنم...
این حس درونی یه خرده مسخره است...اما همیشه با خودم می گم:
من هیچ وقت نخواهم دونست که به آغوش کشیدنش چه احساسی داره...
می دونی چرا؟چون هر بار که می بینمت احساس می کنم ازم فرار می کنی!
می بینمت که از کنارم می دوی...همیشه سریع ازم می گذری...یه نگاه کوتاه،
یه لبخند شیرین،نمی دونم منظورت از این لبخند چیه؟!شاید به کارها و عکس العمل های من لبخند می زنی؟تا حالا صد بار از خودم پرسیدم :
یعنی اونم منو دوست داره؟؟؟
اینا رو واسه تو می نویسم ...و برای آدمایی مثل تو ....که همیشه حرفای نه چندان شیرِین ،بلکم تلخ،رو به خاطر می سپرن!بعضی وقتا از حرفای مردم عصبانی می شم...این که شعارشون شده:عشق الکیه...عشق مال دیوونه هاس...عشق وجود خارجی نداره...!آخه یکی نیس از این مردم بپرسه:
اصلا عشق را چی معنی می کنین ؟ آخه اگه عشق نباشه ،زندگی معنا داره؟کی گفته پایان هر عشقی بد است؟چرا هی می گین :بیچاره عاشق شده!!!آخه بابا این خودتونین که ازش یک کابوس ساختید!!چرا یکی پیدا نمی شه که بگه،عشق واقعی رو لمس کرده،نه هیشکی نمی گه !!!چون مردم خوش خیال بهش می گن: خودتو دل داری نده!!تو این دوره و زمونه همه دروغگو شدن !!اینا همه الکیه...!
نه!به نظر من دروغگو همین آدمای ترسو هستن که از حقیقت فرار می کنن!چرا ازش فرار می کنیم؟چرا پنهان می کنیم ؟خیلی چیزاس که می شه و باید عوضشون کنیم.چرا باید آدمایی باشن که چشم خوش بختیه همو نداشته باشن؟که دزدی و آدم کشی براشون مهم نیس!!مهم اینه که تا دو تا جوونو دیدن تهمت فاسد بودن را رو پیشونی هاشون بچسبونن؟
نه ، من از اونایی نیستم که به راحتی پنهان بشم ،بخوام از حقیقت فرار کنم...!
چرا اعتراف نکنم:همه اون چیزی رو که نیاز داشتم در تو پیدا کردم...و تنها آرزوم به حس شیرین آزادی رسیدنه!،به احساس رهایی مثل وقتی که به دویدن اسبان آزاد می نگرم!
مطمئنم،هیچ سایه ای خورشید رو نمی پوشونه،چون آینده را در چشمان پر امیدت می بینم...چون می دونم:تو تمام آن چیزی هستی که نیاز داشتم!و روزی میرسه که ستاره های خوشبختی ،مثل منو تو هم دیگرو ملاقات می کنن!
اون موقع است که ما نفس کشیدن را در میان سکوت امتحان می کنیم!در شبها و روز های نوشیدنی،دربرابر آینده ای دیدنی...

تو غفلت پروانه را
در باد های بی هنگام پائیزی ندیده ای
که بدانی اذر ما ه
از اواز کدام پرنده تنها زمستان است
بیرون خانه یک عده ادمی ایستاده اند
سردشان است
میگویند
هر کسی از راه شب امده
امده اینه را بخه خاطر صبح بشکند
چه غبار غفلتی گرفته این خواب نا تمام!

من حرفم هنوز نا تمام همین ترانه است
پروانه های بعدی را بپا
باد می اید!
من زود باز خواهم گشت!!!

تا کی قراره میون دلهره و تردید دست و پا بزنیم
گوش کنید
سکوت تنهاییمون هر روز داره بلندتر نواخته میشه
من صدای ناله های زمین رو میشنوم ببینید داره ترانه هاشو فراموش می کنه
از میون اوازهای شبانش فقط سرود بی پناهی شنیده میشه
دیشب صدای گریه اسمون دلمو لرزوند
حس کردم ستاره ها میون همهمه ابرهای سیاه احساس غربت می کنن
دلم گرفت
کاش می شد پنجره خاطره ها رو به روی جاده زمان باز کنیم
کاش می شد به لحظات قشنگ زندگی برگشت
روزهای ابی
وقتی غروب میون شادی و هلهله لاله های وحشی قاصدک هامونو بدرقه می کردیم
وقتی بذر محبت در قلب خستمون لبخندی می شد وهر صبح سبد سبد به هم هدیه میدادیم
روزهایی که مهربونی افتاب نمی ذاشت سرمای بی وفاییها نابودمون کنه
وقتی روح خستمون به سجاده عشق پناه می برد و رازونیازهای نیمه شب ارومش می کرد
زمان گذشت
چقدر سریع بوی عاشقی رو فراموش کردیم
چه راحت مهر و وفا رو به خاطره ها سپردیم
و چقدر بی تفاوت عشق رو انکار می کنیم
میترسم
از روزی که روی پنجره خاطراتمون هم غبار فراموشی بشینه
اون روز خیلی دور نیست

به سایه ام گفتم :
دوستت دارم ، می دانی چرا ؟
جوابی نداد . مثل همیشه .
چون : نگاه می کنی . چیزی نمی پرسی . غر نمی زنی . نیش نمی زنی . توضیح نمی خواهی .
میان دم کردن چای
و وقت تکاندن خاکستر سیگار
در سکوتِ تنهای شب
با چشمهای خواب زده ات ، بدون کلامی
به چشمهای خواب زده ام نگاه می کنی و
همان جا ، به دیوار تکیه می دهی و مثل همیشه همراهیم می کنی .

بگذار با چشمهای تو ببینم....
بگذار در نگاه تو ذوب شوم
بگذار در زیر باران شانه به شانه ات قدم زنم و تو برایم از ارزوهایت ترانه بسرایی .....
بگذار به قداست عشقمان کوچک شوم وقتی با تو به پرواز شاپرکهای کنار برکه میخندم.....
بگذار شبها رو به ستاره ها خاطرات شیرینمان را شماره کنیم
بگذار همیشه در ذهنم مثل نگاه اول مهربان و پاک باشی
بگذار نامم چون شاه کلیدی بر درگاه قلبت همیشکی باشد ...
بگذار نگاهمان نه به هوس که به عشق ...آنهم عشقی اسمانی در هم گره خورد
بگذار دلم برای تو باشد
بگذار دلت ...حالم را بپرسد
بگذار قلبم برای تو بتپد.....
بگذار آرزوهایم با تو باشد ...برای تو.....به خاطر تو.
بگذار خیال کنم "دوستم داری " و از این خیال شبها تا سپیدی روز با ستاره ها باشم.......


 

اصولا پیمان موجود عجیبی است :‌ هم بستنی است، هم شکستنی است. آدم وقتی خیلی بچه است بستنی خیلی دوست دارد، دستش به هر پیمانی می رسد سریع خودش را با آن می بندد. بعد هم بچه است دیگر، شعورش که نمی رسد، احتیاط هم نمی کند، فوری آن را می شکند؛ بعد دوباره فردا هوس بستنی می کند و روز از نو روزی از نو. بعدها هم که بزرگ می شود و دوکلاس درس می خواند و شعورش به این می رسد که چیزهای شکستنی را باید با احتیاط خیلی زیادی حمل کرد دیگر زیاد اهل بستنی نیست.

اصولا بستنی اگر شکستنی باشد به درد نمی خورد. من هم دیگر هیچ پیمانی نمی بندم؛ تو هم می دانی، من نه تنها بستنی دوست ندارم، شعور احتیاط را هم ندارم. فقط یک چیزی را نمی دانم : من اگر انقدر بی احتباط و بی شعورم، چطور این همه سکوت بین خودمان را هیچ وقت نمی شکستم؟ شاید از صدای شکستنش می ترسم، شاید هم جنس سکوتمان مرغوب است، شاید آهنی است، یا چه می دانم مثلا آمریکایی است، به این سادگیها نمی شکند. شاید هم هیچ کدام، شاید من شعورم می رسد و خودم خبر ندارم، فقط بستنی دوست ندارم. به هر حال پیمان موجود عجیبی است، و من با موجودات عجیب روابط خوبی ندارم. من معمولی هستم

سوزن گیر کرده بود. مرتب تکرار می کرد : هیچ کس مرا دوست ندارد، حتی به اندازهء یک سر سوزن. سومرد دوستش داشت، شاید به اندازهء یک سر سوزن، یا بیشتر؛ با نخ سوزن را کشید و آزادش کرد. سوزن به اندازهء یک سر سوزن خوشحال شد، یا بیشتر، و بعد دوباره گیر کرد : چقدر مرا دوست داری؟ سومرد نمی دانست، هیچ چیزی نگفت، و همانجا گیر کرد : سکوت را تکرار می کرد. یک روز نخ پاره شد، و هر دو آزاد شدند. دل سومرد به اندازهء یک سر سوزن سوخت، یا بیشتر، شاید بیشتر از یک نوک سوزن دوستش داشت، شاید هم فقط به نخ گیر کرده بود. نخ پاره اش را روی دوشش گذاشت، و به دوختن ادامه داد. سوزن گیر کرده بود. مرتب تکرار می کرد : هیچ کس مرا دوست ندارد، حتی به اندازهء یک سر سوزن. سومرد دوستش داشت