مهرناز

یکی بود؛ یکی نبود؛ توی این بود و نبود دختر کوچولویی بود به اسم مهرناز که مادرش مرده بود و چون نمی توانست خوب به کار و بار خانه برسد, پدرش زن دیگری گرفته بود.

یک سال گذشت. زن بابای مهرناز دختری به دنیا آورد و اسمش را گذاشت فرحناز.

فرحناز کمی که بزرگ شد, معلوم شد به خوشگلی مهرناز نیست. زن بابا حسودیش شد و بنای ناسازگاری با او را گذاشت و هر روز برای اذیت و آزارش بهانه تازه ای پیدا می کرد.

یک روز تو چله زمستان به مهرناز گفت «پاشو برو یک دسته گل سرخ از صحرا بچین بیار, می خواهم گل قند درست کنم.»

مهرناز گفت «تو این هوا که سنگ از سرما می ترکد گل سرخ پیدا نمی شود.»

زن بابا به مهرناز تشر زد که «فضولی نکن! تا از خانه بیرونت نکرده ام زود برو به صحرا یک دسته گل سرخ بچین بیار.»

مهرناز راه افتاد و در باد و بوران از خانه رفت بیرون. به صحرا که رسید دید پای تپه ای چهارتا پیرمرد آتش روشن کرده اند و نشسته اند دورش.

یکی از پیرمردها که سراندرپا لباس سفید تنش بود او را دید و صدا زد «دخترجان! تو این برف و بوران از خانه آمدی بیرون چه کنی؟»

مهرناز گفت «زن بابام گل سرخ خواسته. گفته اگر بدون گل سرخ به خانه برگردم, راهم نمی دهد.»

پیرمرد رو کرد به پیرمرد سبزپوشی که بغل دستش بود و گفت «داداش بهار! به این دختر کمک کن و نگذار ناامید برگردد خانه.»

بهار گفت «به چشم!»

و پاشد دور خودش چرخی زد. باد و بوران بند آمد. ابرها کنار رفتند. خورشید تابید. برف ها آب شد. بوته ها جوانه زدند. جوانه ها غنچه درآوردند و غنچه ها گل شدند.

مهرناز یک دسته گل سرخ چید و برگشت خانه.

زن بابا از دیدن گل ها تعجب کرد و به جای اینکه خوشحال شود, مهرناز را گرفت به باد کتک که چرا بیشتر از این گل نچیدی و باز اذیت و آزار او را از سر گرفت.

زمستان تازه رفته بود و بهار از راه رسیده بود که زن بابای مهرناز سبدی داد دستش و گفت «پاشو برو یک سبد سیب سرخ تر و تازه بچین بیار که هوس سیب سرخ کرده ام.»

مهرناز گفت «درخت ها تازه شکوفه کرده اند. از کجا سیب سرخ بیارم؟»

زن بابا گفت «فضولی موقوف! هر چه گفتم زود انجام بده و لال مونی بگیر والا از خانه می اندازمت بیرون و در را پشت سرت می بندم.»

مهرناز توی باران راه افتاد؛ رفت به صحرا و دید همان چهار تا پیرمرد آتش روشن کرده اند و نشسته اند دور آتش.

بهار او را دید و صدا زد «آی دخترجان! برای چی تو باران آمده ای به صحرا؟»

مهرناز جواب داد «چه کار کنم؟ زن بابام سیب سرخ خواسته و گفته اگر بدون سیب سرخ به خانه برگردم راهم نمی دهد.»

بهار رو کرد به پیرمردی که سراپا لباس سرخ تنش بود و گفت «داداش تابستان! حالا نوبت رسیده به تو که به این دختر کمک کنی و نگذاری ناامید برگردد خانه.»

تابستان گفت «به چشم!»

و پا شد دور خودش چرخی زد. باران بند آمد. ابرها از جلو خورشید کنار رفتند. هوا گرم شد. شکوفه ها ریختند زمین و درخت های سیب پر شد از سیب های سرخ.

مهرناز سبدش را پر کرد از سیب سرخ و برگشت خانه.

زن بابا از دیدن یک سبد سیب سرخ تازه نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورد. اما, به جای اینکه خوشحال شود, کتک مفصلی به مهرناز زد و گفت «چرا بیشتر نیاوردی؟»

مهرناز گفت «سبد بیشتر از این جا نمی گرفت.»

زن بابا گفت «این فضولی ها به تو نیامده.»

و باز به اذیت و آزار مهرناز ادامه داد تا بهار گذشت و تابستان آمد و یک دفعه به کله اش زد که برف و شیره بخورد. به مهرناز گفت «پاشو برو برف بیار.»

مهرناز گفت «چله تابستان برف پیدا نمی شود.»

زن بابا گفت «باز هم فضولی کردی و رو حرف بزرگتر از خودت حرف زدی. پاشو مثل باد برو برف پیدا کن بیار و تا نیاری برنگرد خانه.»

مهرناز باز هم رفت به صحرا و زیر آفتاب داغ تابستان آن قدر راه رفت که از زور گرما عرق کرد و بی طاقت شد. در این موقع باز چشمش به همان چهار نفر افتاد که نشسته بودند زیر سایه درختی و خودشان را باد می زدند.

مهرناز خوشحال شد. رفت جلو و سلام کرد.

تابستان که سراندرپا لباس سرخ تنش بود, گفت «برای چه تو این گرما آمدی به صحرا؟»

مهرناز گفت «زن بابام باز هم به زور از خانه بیرونم کرده, گفته برو برف بیار و بدون برف برنگرد.»

تابستان رو کرد به زمستان و گفت «داداش زمستان! باز هم به این دختر کمک کن و نگذار دست خالی برگردد.»

زمستان پاشد چرخی زد. خورشید کم زور شد. باد سر و صدا کنان از راه رسید. با خودش ابر آورد و آسمان را ابری کرد. هوا سرد شد و برف شروع کرد به باریدن.

مهرناز برف برداشت و راه افتاد سمت خانه.

در راه پسر پادشاه او را دید و یک دل نه صد دل عاشق او شد و مادرش را فرستاد خواستگاری و با شادی و سرور مهرناز را بردند به خانه پادشاه.

وقتی مهرناز رفت به خانه پادشاه, شرح حالش را برای پسر پادشاه تعریف کرد و پسر پادشاه هم فرستاد زن بابای بدجنس را آوردند و مجازات کردند.