خرمگس شاخداری که بین شیشه و پردهء کلفت اتاق گیر کرده بود آنقدر شاخهایش را به شیشه کوبید تا هر دو را شکست و چشمهایش پر از خون شد. تا آخرین قطرهء خون جیغ کشید و بین سقف و شیشه و پرده پرواز کرد اما به جایی نرسید. فکر کرد کارش تمام است، بالهایش را بست و روی زمینِ سردِ اتاق سقوط کرد. با آخرین نفسی که در بدن داشت چند قدم برداشت، از زیر پرده بیرون خزید، آزاد شد و بلافاصله مُرد.

روی سنگ قبرش نوشتم :‌ « خرمگس، قربانیِ پرواز شد. »

آنقدر خسته ای که تصمیم می گیری چند دقیقه دراز بکشی و بعد لباسهایت را درآوری و برای خواب آماده شوی. دراز می کشی و چند دقیقهء بعد بیدار می شوی. صبح شده است و هنوز برای خواب آماده نیستی. بلند می شوی و به سر کار می روی. تصمیم می گیری چند ساعت کار کنی و زودتر به خانه بروی. چند ساعت کار می کنی و چند سال می گذرد و به خانه نمی رسی. تصمیم می گیری چند روز به هیچ چیز فکر نکنی و بعد برای ادامهء زندگی تصمیم بگیری. چند روز که به هیچ چیز فکر نمی کنی زندگی تمام می شود.

دور می زنی و بر می گردی تا دوباره بیایی.

در همان حالت خستگی تصمیم می گیری مسواک نزنی و با لباسهای کارت بخوابی. تصمیم می گیری اول به خانه ات بروی و بعد کار کنی. تصمیم می گیری دیگر هیچ وقت فکر نکنی. تصمیم می گیری که دیگر برای هیچ کاری تصمیم نگیری، و زندگی را همانطور که اتقاق می افتد ادامه می دهی.

زندگی دور می زند و بر می گردد تا دوباره اتفاق بیفتد؛ و اینبار دیگر خسته نمی شوی

هوا در حد بسیار خطرناکی خوب است. هوا انقدر خوب است که اگر حواست نباشد و بیش از حد نفس بکشی آنقدر مست می شوی که دیگر هیچ کاری از دستت بر نمی آید. صبحها یک ساعت زودتر بیدار می شوم تا قبل از اینکه به سر کار خسته کننده ام بروم حسابی مست کنم. شبها هم لیوان خالی شراب و سیگار خاموش هم خانه ایم را بر می دارم می روم می نشینم دم در، ادای شراب نوشیدن و سیگار کشیدن را در می آورم و هوا می خورم و مست می کنم، و همینطور که بالا و بالاتر می روم خدا را صد هزار بار شکر می کنم.

اگر یک شب بیکار بودی تو هم لیوان خالی شراب و سیگار خاموشت را بیاور تا با هم هوا بخوریم و مست کنیم. اگر بیایی این زن جوان همسایهء مان را هم نشانت می دهم، که هر شب دختر نوزادش آنقدر گریه می کند تا او را بیرون بیاورند و به او هم هوا بدهند تا مست کند و بخوابد. اگر بیایی این پیرمرد آمریکایی خوش اخلاق را هم نشانت می دهم، که چون بچه هایش ترکش کرده اند سگهایش او را هر شب به اینجا می کشانند تا او هم هوا بخورد و سگ مست کند. اگر یک شب بیکار بودی، بیا اینجا و تو هم مست کن و دنیای مرا ببین، که اگر این هوای خوب را نداشت فقط به این فکر می کردم که من هنوز هم نمی دانم اینجا چه غلطی می کنم.

می دانی، راست می گوید، آنقدر با جزئیات زندگی ام خودم را سرگرم کرده ام که وقت نمی کنم به اینکه کجا می روم و حالا که چی و برای چی فکر کنم. زندگیِ مرا ببین چقدر قشنگ است؛ ببین این گوشه اش چراغ دارد، چشمک هم می زند. ببین چه خوب رنگش را عوض کرده ام؛ بو کن، عطر هم به آن زده ام. ببین داده ام چراغهایش را پرنور کرده اند، حالا از روبرو چشم هر تماشاگری را کور می کنند، و هیچ کس نمی بیند که من و فقط من روی آن نشسته ام، و چشمهایم را هم بسته ام. ببین چقدر برایش قفل و زنجیر خریده ام؛ حالا هر کس از بیرون نگاه می کند مطمئن می شود که این زندگی آنقدر ارزشمند است که تمام قفل و زنجیرهای دنیا هم برای محافظت از آن کم است. تازه صندلی هایش را هم با چرم مار و تمساح روکش کرده ام، و حالا هزار ساعت هم که روی آن بنشینی و از جایت اصلا تکان نخوری اصلا ناراحت نمی شوی.

می دانی، می گویند سالها پیش در یکی از کوهستانهای ایتالیا با هزار بدبختی و بیچارگی بین دو شهر کوهپایه ای یک ریل قطار کشیدند، بدون آنکه قطاری داشته باشند. اگر یک شب بیکار بودی و لیوان خالی شراب و سیگار خاموشت را بیاوری تا با هم هوا بخوریم و مست کنیم، برایت توضیح می دهم که آن آدمهایی که ریل را ساختند چقدر تنها بوده اند، که حتی از رویای اینکه ممکن است روزی غریبه ای سوار بر قطاری از آن سوی کوهها بیاید و آنها را از تنهایی در آورد آنقدر سرمست شده اند که نمی توانستند حتی یک لحظه هم کار احداث ریل را به عقب بیاندازند، مبادا قطاری بیاید و ریل آماده نباشد و برگردد.

می دانی، حالا که هوا انقدر خوب است و من مستم بگذار برایت بگویم؛ اگر از من می پرسی بزرگترین دلیل پیشرفت « ترس» است، ترس از اینکه کافی نباشی، ترس از اینکه بیکار شوی و بایستی و ببینی و دوست نداشته باشی، ترس از بازندگی، ترس از خستگی، و در نهایت ترس از تنهایی. آنقدر می ترسم که می خواهم تا ابد پیش بروم.

مرا لمس کن مهربان !
شب روییده سرد !
به من دست بزن مهربان !
دست های تو طولانی و گرمند !

لمسم کن مهربان !
چشم هارفته رفته محو می شوند جدا از هم
لمسم کن مهربان !
با دست ها و قلبت !


مرا لمس کن مهربان !
زندگی عجیب پیچیده است
لمسم کن مهربان !
اتاق به بازتاب احتیاج دارد !

مرا لمس کن مهربان !
نوازش ها در سکوت ...
لمسم کن مهربان !
پیش از آنکه محو شویم از چشم ها


اگر می توانستی نیم نگاهی به درون من بیفکنی
می دیدی آن سپاس و تحسین را
تحسین نه تنها برای آنچه که هستی
بلکه برای آنچه که بذل می کنی تا من این باشم
و خواهی دید که تا چند
این همه را حرمت می دارم
اما آنچه که بیش از همه به حیرتت وا می دارد
تمام آن عشقی است که به تو دارم
و آن گاه که این را احساس کردی

همیشه به یادش خواهی داشت
درک خواهی کرد
که گرچه پیوسته نمی توانم ژرفا و شکوه آن را بیان کنم
اما همواره در وجود من می جوشد و زنده است

شما به من بگویید ایا گناه کردم
که از سر جوانی به او نگاه کردم
بس شامها که قلبم مانند اسمان بود
در اسمانم او را تشبیه ماه کردم
در دفترش همیشه یک رنگ تیره کم داشت
با مردمان چشمم انی سیاه کردم
بی اعتنا تر از باد با پای خود لگد زد
بذری که با مشقت ان را گیاه کردم
مثل عبور یک رود از او گذشتم
با یاد او دوباره شب را پگاه کردم
می خواستم دل من همپای او بسوزد
نه او مرا نمی خواست من اشتباه کردم


 

دیگر تنهایی ام را با تو قسمت نمی کنم
دیگر تنهایی ام را هرگز با تو قسمت نمی کنم
حتی ناخوشیهایم را
حتی ناخوشیهایم را
واز ته دل به تو می گویم :
نارفیق !
مگر تو با ما بودی ؟!

و از ته دل به تو میگویم :
نا رفیق !
مگر تو با ما بودی ؟

چند گام مؤثر برای اذیت و آزار دیگران توسط وبلاگ

مواد لازم:
- خودتان (یک عدد)
- کامپیوتر
- اشتراک اینترنت رایگان یا کم‌هزینه
- یک عدد وبلاگ و چند ای‌میل
- وقت و بیکاری به مقدار فراوان
- فرهنگ پایین استفاده از رسانه به میزان کافی

ابتدا یک وبلاگ بسازید. چون شما فقط قصد مردم‌آزاری دارید پس یک ریال خرج نکنید و فقط از فضای رایگان استفاده کنید. هر طور شده تبلیغ بالای آن را بردارید. به شما تبریک می‌گوییم. شما اکنون یک رسانه در اختیار دارید که می‌توانید توسط آن مردم‌آزاری کنید و کار رسانه نیز فقط همین است.

حال می‌پردازیم به روش‌های آزار دیگران:

▪ پاچه‌گیر خوبی باشید. اگر روحیه‌ی پاچه‌گیری نداشته باشید نمی‌توانید به آزار دیگران بپردازید. اول لیستی از وبلاگ‌های پرمخاطب تهیه کنید و شروع کنید به حمله کردن و فحش دادن به آنها. می‌توانید به صورت مجازی آنها را هم گاز بگیرید و احیاناً مشت و لقدی نثارشان کنید و به صورتشان پنجول بکشید. این‌طور جلب توجه می‌کنید و همه می‌فهمند چقدر مهم هستید و یک‌شبه ره چند ساله را خواهید پیمود.

▪ در این موارد به هیچ عنوان از اسم واقعی خودتان استفاده نکنید چون شما خیلی مهم هستید و تمام دستگاه‌های امنیتی جهان دنبال شما هستند.

▪ تمام وبلاگ‌نویسان دشمن شما هستند حتی اگر خلاف آن ثابت شود. این را یک اصل بدانید. بنابر این وبلاگ برای دوستی و ارتباط نیست بلکه برای ایجاد دشمنی و دیگرآزاری به کار می‌رود.

▪ به هر که و هر چه دلتان خواست در وبلا‌گتان فحش بدهید. آزادی بیان یعنی همین.

▪ تمام آن‌چه را در کوچه و خیابان آموخته‌اید مخصوصاً فحش‌های جنسی را در وبلاگ خود استعمال کنید. وبلاگ را برای همین کارها ساخته‌اند.

▪ از کامنت‌های دیگران غافل نشوید. هیچ وقت یک حرف مثبت در کامنت دیگران ننویسید و تا می‌توانید چاک دهن را باز کرده و هر چه خواستید در کامنت دیگران بنویسید. مهم نیست که مطلب را خوانده باشید یا نه. استفاده و نام بردن از اعضا و جوارح جنسی‌ خیلی برای روحیه‌تان مفید است. چون اعضای جنسی‌تان را برای این کارها ساخته‌اند و کامنت هم برای همین چیزهاست نه نظر دادن.

▪ آبکش‌صفت و سخن‌چین باشید. لیست خوب و بد بسازید. از آنها که بدتان می‌آید لیستی با عنوان وبلاگ‌های خائن و خودفروش بسازید و هر کس که چیزتان را مالید با عنوان دوستان و مبارزین و قهرمانان ملت نام ببرید. مهم نیست که صاحب وبلاگ‌ها را نشناسید مهم این است که شما فقط قصد مردم‌آزاری دارید و وظیفه‌ی وبلاگ همین است.

▪ برای دیگران ویروس بفرستید بلکه چیزی سر کامپیوترشان درآید و عقده‌ی حسد شما کمی آرام بگیرد.

▪ چند وبلاگ دیگر با اسامی مستعار دیگر بسازید و در آنها به وبلاگ اصلی‌تان لینک بدهید و تا می‌توانید با آن اسم‌ها از خودتان تعریف و تمجید کنید.

▪ تا می‌توانید در وبلاگ‌تان به اقوام و مردمان مختلف بد و بیراه بگویید. مهم نیست چون شما با اسم مستعار می‌نویسید کسی به هویت پشت‌کوهی خودتان پی نخواهد برد.

▪ در وبلاگ دیگران به نام کسان دیگر کامنت بگذارید و در وبلاگ کسان دیگر به نام دیگران. بعد که خوب دعوایشان شد، وسط بپرید و با کدخدامنشی آنها را نصیحت کنید که این‌قدر بد نباشند و مثل شما باشند.

▪ لینک دیگران را بگذارید و هر وقت عشق‌تان کشید آن را بردارید ولی اگر دیگران لینک شما را برداشتند تا می‌توانید به آنها بد و بیراه بگویید.

▪ انواع و اقسام منوهای پاپ‌آپ جهنده و خزنده و پرنده را در ورود و خروج وبلاگ‌تان به کار ببرید و در متن آنها هم از درپیتیسم غافل نشوید.

▪ به هیچ اصول انسانی و اخلاق ارتباطی و هیچ نوع شرفی پایبند نباشید. سعی کنید تمام آن‌چه در خانواده‌تان آموخته‌اید و تمام فرهنگ‌تان را به این روش‌ها نمایش بگذارید.

▪ هیچ وقت به این فکر نکنید که پشت هر وبلاگ یک انسان است و شاید با آزارهای شما ضرر مالی و جسمی و روحی ببیند اصلاً این‌طور نیست و بی‌خیال وجدان بشوید. وبلاگ و این حرف‌ها؟ 15.gif

شب و جکوزی و یه آبجو،
هیچی حال نمی ده بدون تو.
کاشکی من یک کمی می فهمیدم،
که دنیا دو روزه به جون تو.
به ما یاد دادن که سخت بگیریم،
غافل از اینکه ما هم می میریم.
دنیا رو ما قرار نیست بگیریم،
ما بدون هم همیشه فقیریم.

توی روزگاری که دل واسه شکستنه
قیمت طلای دل قد سنگو آهنه
بین این همه غریبه یه نفر مثل تو میشه
آشنایی که تو قلبم می مونه واسه همیشه
تو نباشی چه کسی منو نوازش میکنه
با صبوری با من دل خسته سازش می کنه
تو نباشی نمی خوام لحظه ای رو سر بکنم
نمی دونم بعد تو من چی رو باور بکنم
نمی تونم نمی تونم که تو رو رها کنم
بعد تو من چه کسی رو عشق من صدا کنم
تو نباشی چه کسی منو نوازش می کنه
با صبوری با من دل خسته سازش می کنه....


رفتم مرا ببخش مگو او وفا نداشت راهی بجز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد بی امید در وادی گناه و جنونم کشانده بود
رفتم که داغ بوسه پر حسرت تو را با اشکهای دیده زلب شستشو دهم
رفتم که نا تمام بمانم دراین سرود
رفتم که با ناگفته به خود آبرو دهم

مهرناز

یکی بود؛ یکی نبود؛ توی این بود و نبود دختر کوچولویی بود به اسم مهرناز که مادرش مرده بود و چون نمی توانست خوب به کار و بار خانه برسد, پدرش زن دیگری گرفته بود.

یک سال گذشت. زن بابای مهرناز دختری به دنیا آورد و اسمش را گذاشت فرحناز.

فرحناز کمی که بزرگ شد, معلوم شد به خوشگلی مهرناز نیست. زن بابا حسودیش شد و بنای ناسازگاری با او را گذاشت و هر روز برای اذیت و آزارش بهانه تازه ای پیدا می کرد.

یک روز تو چله زمستان به مهرناز گفت «پاشو برو یک دسته گل سرخ از صحرا بچین بیار, می خواهم گل قند درست کنم.»

مهرناز گفت «تو این هوا که سنگ از سرما می ترکد گل سرخ پیدا نمی شود.»

زن بابا به مهرناز تشر زد که «فضولی نکن! تا از خانه بیرونت نکرده ام زود برو به صحرا یک دسته گل سرخ بچین بیار.»

مهرناز راه افتاد و در باد و بوران از خانه رفت بیرون. به صحرا که رسید دید پای تپه ای چهارتا پیرمرد آتش روشن کرده اند و نشسته اند دورش.

یکی از پیرمردها که سراندرپا لباس سفید تنش بود او را دید و صدا زد «دخترجان! تو این برف و بوران از خانه آمدی بیرون چه کنی؟»

مهرناز گفت «زن بابام گل سرخ خواسته. گفته اگر بدون گل سرخ به خانه برگردم, راهم نمی دهد.»

پیرمرد رو کرد به پیرمرد سبزپوشی که بغل دستش بود و گفت «داداش بهار! به این دختر کمک کن و نگذار ناامید برگردد خانه.»

بهار گفت «به چشم!»

و پاشد دور خودش چرخی زد. باد و بوران بند آمد. ابرها کنار رفتند. خورشید تابید. برف ها آب شد. بوته ها جوانه زدند. جوانه ها غنچه درآوردند و غنچه ها گل شدند.

مهرناز یک دسته گل سرخ چید و برگشت خانه.

زن بابا از دیدن گل ها تعجب کرد و به جای اینکه خوشحال شود, مهرناز را گرفت به باد کتک که چرا بیشتر از این گل نچیدی و باز اذیت و آزار او را از سر گرفت.

زمستان تازه رفته بود و بهار از راه رسیده بود که زن بابای مهرناز سبدی داد دستش و گفت «پاشو برو یک سبد سیب سرخ تر و تازه بچین بیار که هوس سیب سرخ کرده ام.»

مهرناز گفت «درخت ها تازه شکوفه کرده اند. از کجا سیب سرخ بیارم؟»

زن بابا گفت «فضولی موقوف! هر چه گفتم زود انجام بده و لال مونی بگیر والا از خانه می اندازمت بیرون و در را پشت سرت می بندم.»

مهرناز توی باران راه افتاد؛ رفت به صحرا و دید همان چهار تا پیرمرد آتش روشن کرده اند و نشسته اند دور آتش.

بهار او را دید و صدا زد «آی دخترجان! برای چی تو باران آمده ای به صحرا؟»

مهرناز جواب داد «چه کار کنم؟ زن بابام سیب سرخ خواسته و گفته اگر بدون سیب سرخ به خانه برگردم راهم نمی دهد.»

بهار رو کرد به پیرمردی که سراپا لباس سرخ تنش بود و گفت «داداش تابستان! حالا نوبت رسیده به تو که به این دختر کمک کنی و نگذاری ناامید برگردد خانه.»

تابستان گفت «به چشم!»

و پا شد دور خودش چرخی زد. باران بند آمد. ابرها از جلو خورشید کنار رفتند. هوا گرم شد. شکوفه ها ریختند زمین و درخت های سیب پر شد از سیب های سرخ.

مهرناز سبدش را پر کرد از سیب سرخ و برگشت خانه.

زن بابا از دیدن یک سبد سیب سرخ تازه نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورد. اما, به جای اینکه خوشحال شود, کتک مفصلی به مهرناز زد و گفت «چرا بیشتر نیاوردی؟»

مهرناز گفت «سبد بیشتر از این جا نمی گرفت.»

زن بابا گفت «این فضولی ها به تو نیامده.»

و باز به اذیت و آزار مهرناز ادامه داد تا بهار گذشت و تابستان آمد و یک دفعه به کله اش زد که برف و شیره بخورد. به مهرناز گفت «پاشو برو برف بیار.»

مهرناز گفت «چله تابستان برف پیدا نمی شود.»

زن بابا گفت «باز هم فضولی کردی و رو حرف بزرگتر از خودت حرف زدی. پاشو مثل باد برو برف پیدا کن بیار و تا نیاری برنگرد خانه.»

مهرناز باز هم رفت به صحرا و زیر آفتاب داغ تابستان آن قدر راه رفت که از زور گرما عرق کرد و بی طاقت شد. در این موقع باز چشمش به همان چهار نفر افتاد که نشسته بودند زیر سایه درختی و خودشان را باد می زدند.

مهرناز خوشحال شد. رفت جلو و سلام کرد.

تابستان که سراندرپا لباس سرخ تنش بود, گفت «برای چه تو این گرما آمدی به صحرا؟»

مهرناز گفت «زن بابام باز هم به زور از خانه بیرونم کرده, گفته برو برف بیار و بدون برف برنگرد.»

تابستان رو کرد به زمستان و گفت «داداش زمستان! باز هم به این دختر کمک کن و نگذار دست خالی برگردد.»

زمستان پاشد چرخی زد. خورشید کم زور شد. باد سر و صدا کنان از راه رسید. با خودش ابر آورد و آسمان را ابری کرد. هوا سرد شد و برف شروع کرد به باریدن.

مهرناز برف برداشت و راه افتاد سمت خانه.

در راه پسر پادشاه او را دید و یک دل نه صد دل عاشق او شد و مادرش را فرستاد خواستگاری و با شادی و سرور مهرناز را بردند به خانه پادشاه.

وقتی مهرناز رفت به خانه پادشاه, شرح حالش را برای پسر پادشاه تعریف کرد و پسر پادشاه هم فرستاد زن بابای بدجنس را آوردند و مجازات کردند.


دوسم داری
می گی عاشق بارونی ولی وقتی بارون می یاد چتر می گیری بالا سرت

می گی عاشق برفی ولی طاقت یه گوله برف و نداری

می گی پرنده ها رو دوست دا ری ولی می ندازی شون تو قفس

می گی عاشق گلی ولی از شاخه جداشون می کنی

انتظار داری نترسم و قتی می گی دوستم داری!

عشق مادری موهبت است ¤ آرامش بخش است ¤
احتیاجی به کسب آن نیست ¤ نیازی به شایستگی و استحقاق ندارد¤
اما کیفیت بی قید و شرط عشق مادر یک جنبه منفی هم دارد ¤
این عشق نه فقط احتیاجی به شایستگی و لیاقت ندارد¤
بلکه در عین حال نمی توان آن را کسب ایجاد یا کنترل نمود¤
اگر وجود داشته باشد موهبتی است¤
و اگر وجود نداشته باشد گویی زیبایی از جهان رخت بربسته است¤


آنکس که هیچ نمی داند‌¤به هیچ چیز عشق نمی ورزد¤
آنکس که قادر به انجام هیچ کاری نیست¤هیچ نمی فهمد¤
آنکس که هیچ نمی فهمد¤ بی ارزش است¤
اما آنکس که می فهمد¤ عشق هم می ورزد¤
تیزبین است ¤ می بیند...¤
آگاهی بیشتر نسبت به ذات هر چیز مولود عشق بزرگتری است¤
آنکس که خیال می کند همه میوه ها با رسیدن توت فرنگی می رسند¤
هنوز از انگور چیزی نمی داند¤

چرا؟

چرا انسان هرگاه ،دور از غوغای روز مرگی و برتر از ابتذال زیستن ، به خود و به این دنیا می اندیشد و در تامل های عمیق و تپش های پر طنین و خیالات بلند غرق میگردد،بر دلش درد پنجه می افکند و سایه غمی ناشناس بر جانش می افتد،ودور از نشاط وشعف،در تنهایی اندوهگین خویش می نشیند ،سر به دو دست می گیرد و نم اشکی و با خود گفتگویی دارد و بر خلاف هر چه به روز مرگی و ابتذال این جهان نزدیک تر می شود ،پایکوبی و دست افشانی و شوق وشعفهای کودکانه وگنجشک وار بیشتر رو میکند؟ چرا همواره عمق و تعالی حال و روح و اندیشه وهنر با اندوه ،و حمق و پستی و ابتذال با شادی توام است؟
چرا روحهای بلند و عمیق،اندوه ،پاییز،سکوت و غروب را دوست تر می دارند؟ مگد نه این است
که در این لحظه ها است که خود را به مرز پایان این عالم نزدیکتر احساس می کنند؟

به طواف کعبه رفتم
به حرم رهم ندادند:
که برون در چه کردی ؟ که درون خانه ایی!

به قمارخانه رفتم
همه پاکباز دیدم......

چو به صومعه رسیدم
همه؛
همه٫ زاهد ریایی

در دیر میزدم من
که یکی ز در درامد
که درا
درا عراقی
که تو هم٫ ازان مایی

ای خدا!
به عالمان ما مسوولیت
به عوام ما علم
به مو مونان ما روشنایی
به روشنفکران ما ایمان و
به متعصبین ما فهم و
به فهمیدگان ما تعصب
به زنان ما شعور و
به مردان ما شرف و
به امیران ما آگاهی و
به جوانان ما اصالت و
به اساتید ما عقیده و
به دانشجویان ما نیز عقیده
به خفتگان ما بیداری
به بیداران ما اراده
به مبلغان ما حقیقت
به دینداران ما دل
به نویسندگان ما تعهد
به هنرمندان ما درد
به شاعران ما شعور
به معتقدان ما هدف
به نشستگان ما قیام
به مردگان ما حیات
به کوران ما نگاه
به خاموشان ما فریاد
به مسلمانان ما قرآن
به شیعیان ما علی
به فرقه های ما وحدت
به حسودان ما شفا
به خود بینان ما انصاف
به فحاشان ما ادب
به مجاهدان ما صبر
به مردمان ما خود آگاهی
و به همه ملت ما:

همت و استعداد و فداکاری و شایستگی و نجات خویش بخش



وقتی که چایی می ریزه رو لباس . یا غصه کثیف شدن لباسمونو می خوریم یا اگر خیلی لارژ باشیم ( بزرگ باشیم! فارسی را پاس بداریم!) غصه چایی از دست رفته رو می خوریم .دیگه حد اکثر اگر فکر هیچ کدوم نباشیم میگیم آی سوختم !!! من وقتی این اتفاق برام میافته میگم بیچاره شیکمم ! الکی دلشو صابون زد برا یه قلپ چایی . آخرشم ریخت ! یا اگر خیلی افسرده باشم میگم بیچاره لیوان که چاییشو سپرد دست من ! اگر خیلی با انگیزه یا خودمونی بگم شنگول باشم میگم آخ جوووون !!! باز رو لباسم اثر هنری خلق کردم ! اگر قلبم شکسته باشه میگم بابا چایی !‌ تو هم که مثه من ولو شدی ! اگر در حال سیر و سلوک عرفانی (یا عاشقانه ) باشم میگم خوشا عزیز قندم که به ارزوی وصال چای نرسید و در دهان آب شد و خوشا آزاده چایم که در رویای در آغوش گرفتن قند از بند لیوان آزاد شد !
حالا گذشته از این صحبت ها ما تا کی می خواهیم از اشتباهاتمون چشم بپوشیم ؟ اینی که میگم تجربه شخصی منه ! وقتی چایی ریخت قبل اینکه قند توی دهانتون از بین بره و قبل اینکه چایی کاملا جذب لباستون بشه و قبل اینکه شیکمتون از آرزوی پر شدن از چایی مایوس بشه و قبل اینکه سینه به احساس سردی ناشی از نخوردن چای داغ عادت کنه . قند رو روی چایی ریخته شده بندازین خم بشین و تا اونجایی که میتونین چایی باقی موندرو بخورین ! اگر دلتون خواست هورت هم بکشین عیب نداره‌! فقط فوتش نکن

زندگی شاید یک خیابان درازست
که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد

زندگی شاید ریسمانی ست که مردی با آن
خود را از شاخه می آویزد

زندگی شاید
طفلی ست که ازمدرسه بر می گردد

زندگی شاید افروختن سیگاری باشد ،
در قاصله رخوتناک دو هم آغوشی .

یا عبور گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر بر می دارد و به رهگذری دیگر
با لبخندی بی معنی می گوید
"صبح بخیر"

زندگی شاید آن لحظه مسدودی ست
که نگاه من ؛ در نی نی چشمان تو
خود را ویران می سازد

و در این حسی است
که من آن را با ادراک ماه
و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت

آه ...
سهم من این است
سهم من این است
سهم من ؛ آسمانی ست که آویختن پرده ای ؛
آن را از من می گیرد