مرا لمس کن مهربان !
شب روییده سرد !
به من دست بزن مهربان !
دست های تو طولانی و گرمند !

لمسم کن مهربان !
چشم هارفته رفته محو می شوند جدا از هم
لمسم کن مهربان !
با دست ها و قلبت !


مرا لمس کن مهربان !
زندگی عجیب پیچیده است
لمسم کن مهربان !
اتاق به بازتاب احتیاج دارد !

مرا لمس کن مهربان !
نوازش ها در سکوت ...
لمسم کن مهربان !
پیش از آنکه محو شویم از چشم ها

شما به من بگویید ایا گناه کردم
که از سر جوانی به او نگاه کردم
بس شامها که قلبم مانند اسمان بود
در اسمانم او را تشبیه ماه کردم
در دفترش همیشه یک رنگ تیره کم داشت
با مردمان چشمم انی سیاه کردم
بی اعتنا تر از باد با پای خود لگد زد
بذری که با مشقت ان را گیاه کردم
مثل عبور یک رود از او گذشتم
با یاد او دوباره شب را پگاه کردم
می خواستم دل من همپای او بسوزد
نه او مرا نمی خواست من اشتباه کردم