دست تو، تو دست من بود دلت اما جای دیگه
تو خودت خبر نداری اما چشمات اینو میگه
مدتی بود حس می کردم که دلت یه جا اسیره
پشت پا زدی به بختت کی واست جز من می میره ؟
تو می گی یه وقتا گاهی پیش میاد یه اشتباهی
نه دیگه، دیگه نمیشه واسه تو نمونده راهی
دیگه دیدنم محاله دیگه برگشتم خیاله
سزای کارت همینه دل از اون نگات بیزاره
تو می گی یه وقتا گاهی پیش میاد یه اشتباهی
نه دیگه، دیگه نمیشه واسه تو نمونده راهی

باز هم همان حکایت همیشگی

ژیش از ا ن که با خبر شوی

لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود


                  اه

ای دریغ وحسرت همیشگی


                                              نا گهان چه زود دیر می شود !!!!!!


زندگی حرکت در مسیری ساده و مستقیم نیست.بلکه عبور از هزارتویی پر پیچ و خم است که باید در طی آن راه خود را پیدا کنیم...در این بین گم گشته و سرگردان شویم یا گاهی اوقات به بن بست برسیم..اما اگر ایمان داشته باشیم،همیشه دری به روی ما گشوده خواهد شد.دری که ممکن است مطابق انتظار ما نباشد، اما سرانجام معلوم میشود که مناسب بوده است.




((نامه ای به خدا))
سخنی با عاشقان اهل دل
روزی گذر سگی دانا بر گروهی از گربه ها افتاد . وقتی به آنان نزدیک شد . دید که آنان از او روی گردانده اند و به آمدنش بهایی نمی دهند . باز ایستاد و با شگرفی در کارشان درنگ کرد.
در همان حال که سگ دانا به آنان می نگریست ، گربه ای فربه که نشانه های هیبت و وقار از سیمایش پیدا بود ، از جای جست و به دوستان خویش نگریست و به انان گفت : «ای برادران باورمند ، من با شما سخن حق را می گویم ، اگر شما دعا کنید و با حرارتی هر چه بیشتر دعایتان را تکرار کنید ، خاکساریتان را روا دارند و در همان لحظه آسمان بر شما موشهای بسیار می باراند.»
وقتی سگ دانا این اندرز سرشار را شنید ، در دل از سخن او خندید و از آنان روی گرداند و تکرار کنان با خود می گفت : «چه خنگ اند این گربه ها ، آری آنان چشم بینایی خویش را بر نوشته های کتابها کاملا فروبسته اند ! نه مگر نوشته اند و حتی نه مگر من و نیاکانم پیش از این در آن کتابها خوانده ایم که با ما گفته اند ، آنچه که آسمان برای روا داشتن دعا و خاکساری و زاری کردن فرو می باراند استخوان است نه موش ! .»



در خواب دیدم که با خدا مصاحبه می کردم...

خدا از من پرسید: « دوست داری با من مصاحبه کنی؟»

پاسخ دادم: « اگر شما وقت داشته باشید»

خدا لبخندی زد و پاسخ داد:

« زمان من ابدیت است... چه سؤالاتی در ذهن داری که دوست داری از من بپرسی؟»

من سؤال کردم: « چه چیزی درآدمها شما را بیشتر متعجب می کند؟»

خدا جواب داد....

« اینکه از دوران کودکی خود خسته می شوند و عجله دارند که زودتر بزرگ شوند...و دوباره آرزوی این را دارند که روزی بچه شوند»

«اینکه سلامتی خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست می دهند و سپس پول خود را خرج می کنند تا سلامتی از دست رفته را دوباره باز یابند»

«اینکه با نگرانی به آینده فکر می کنند و حال خود را فراموش می کنند به گونه ای که نه در حال و نه در آینده زندگی می کنند»

«اینکه به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و به گونه ای می میرند که گویی هرگز نزیسته اند»

دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتی به سکوت گذشت....

سپس من سؤال کردم:

«به عنوان پرودگار، دوست داری که بندگانت چه درسهایی در زندگی بیاموزند؟»

خدا پاسخ داد:

« اینکه یاد بگیرند نمی توانند کسی را وادار کنند تا بدانها عشق بورزد. تنها کاری که می توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خود مورد عشق ورزیدن واقع شوند»

« اینکه یاد بگیرند که خوب نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند»

«اینکه بخشش را با تمرین بخشیدن یاد بگیرند»

« اینکه رنجش خاطر عزیزانشان تنها چند لحظه زمان می برد ولی ممکن است سالیان سال زمان لازم باشد تا این زخمها التیام یابند»

« یاد بگیرند که فرد غنی کسی نیست که بیشترین ها را دارد بلکه کسی است که نیازمند کمترین ها است»

« اینکه یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمی دانند که چگونه احساساتشان را بیان کنند یا نشان دهند»

« اینکه یاد بگیرند دو نفر می توانند به یک چیز نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند»

« اینکه یاد بگیرند کافی نیست همدیگر را ببخشند بلکه باید خود را نیز ببخشند»

باافتادگی خطاب به خدا گفتم:

« از وقتی که به من دادید سپاسگذارم»

و افزودم: « چیز دیگری هم هست که دوست داشته باشید آنها بدانند؟»

خدا لبخندی زد و گفت...

«فقط اینکه بدانند من اینجا هستم»


دویدیم و دویدیم هیچ جا رامون ندادن..
گفتن که تویه جاده دونده ها زیادن..
دویدیم و دویدیم فایده نداشت دویدن..
به همه چی رسیذیم بجز خود رسیدن...
دویدیم و دویدبم تو کوچه های بن بست...
می رفتیم و میگفتن...خسته نشید بازم هست
دویذیم و دویدیم جاده ها بسته بودن...
پلای تو راهمون همه شکسته بودن
دویدیم و دویدیم رفتیم تو خط عادت...
کم کم به هم میکردن دونده ها حسادت....
دویدیم و دویدیم راها خاکستری شد....
حرفای عاشقونه کم رنگ و سر سری شد...
دویدیم و دویدیم اسفندی دود نکردن...
گفتن فقط زیر لب ....الهی بر نگردن
دویدیم و دویدیم خوردیم به سنگ و صخره
طاقتمون تموم شد تا دریا قطره قطره...
دویدیم و دویدیم سیبا رسیده بودن..
سه فصل ازگار بود همه دویده بودن..
دویدیم و دویدیم تا رسیدیم به دیوار
اون ور دیوار بازم خوردیم به فصل تکرار
دویدم و دویدم...هیچ جایی نرسیدم
برا به تو رسیدن... فقط دویده بودم..
دویدم و دویدم به امید رسیدن..
شاید یه جایی باشی تو مسیر دویدن..
دویدم و دویدیم...قصه ی زندگی بود
دلیل اون دویدن....فقط دیونگی بود