خیلی وقت است که ننوشته ام ... یعنی بعد از اون اتفاق که یادش هم برایم سنگین است سعی کردم کمتر بنویسیم ... بیشتر خودم رو به بیخیالی بزنم و هی جوری رفتار کنم که انگار نمیبینم ! روزهایی که پر بودند از رنگ درد دلهای من با خالی و سفید کاغذها، پر از شادیها و غمهایی که بوی سرد قلمم را به خورشید خورشید آسمان میسپرد همه با یک " هیچ " پر کشیدند ... و ماند ابر دلگرفتگی ، سبد سبد خوشه های دلشکستگی ... ...

اما حالا دیگر کم کم این دل احساس تنهایی میکند ... دیگر سر جایش ، پشت " ولش کن بابا " ها آرام نمیگیرد ... باز دارد روزهای کودکیش را مرور میکند ... روزهای بی آلایشی و پاکی، روزهایی که همه را به چشمان ساده محبت و اعتماد مینگریست ... و دل دلم لک زده برای اون روزها ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد