اونجا زیر بارون ایستاده بودم...همون طور که بارون تند بهار شیکترین لباسم رو خراب می کرد به همه چیزهایی که در امروز از دست داده بودم یا بهتر بگم از اونها دست کشیده بودم فکر می کردم..عشق, شغل,موقعیت اجتماعی, و در اخر هم بهترین کتم....تنها چیزی که برام مونده بود یک احساس خیلی ناشناخته بود احساس ازادی مطلق از همه چیز و همه کس. یاد یکی از داستانهایی افتادم که در بچگی خونده بودم. قصه برده سیاهپوستی که تنها بازمانده یک کشتی حمل برده غرق شده بودو در جزیره ناشناخته ای به هوش اومده بود. سعی کردم بخاطر بیارم اولین کاری که کرد چی بوده. (با ولع تمام به نان کپک زده ای که توی صندوق بود گاز زد)...من هم تصمیم گرفتم به رستوران شیکی که اون اطراف می شناختم برم. بدون اینکه به سمت ماشینم برگردم پیاده زیر بارون راه افتادم...چون می خواستم کتم بطور کامل خراب بشه

می ترسم دنیا به پایان برسد و من در چشم تو جایی نداشته
باشم،می ترسم کلمات نتوانند شوق مرا به تو توصیف کنند.
می ترسم کبوترانی که به سمت تو پرواز می دهم نارسا باشند.
شب طولانی شده است و تا چشمان تو هست آفتاب جرات
برآمدن ندارد...!

وقتی چمدانش را به قصد رفتن بست
نگفتم :" عزیزم این کار را نکن "
نگفتم :"برگرد"
و یک بار دیگه به من فرصت بده."
وقتی پرسید دوستش دارم یا نه
رویم را بر گرداندم .
حالا او رفته ،و من
تمام چیز هایی را که نگفتم ، میشنوم
نگفتم :"عزیزم ، متاسفم ،
چون من هم مقصر بودم."
او را در آغوش نگرفتم و اشک هایش را پاک نکرم
نگفتم:"اگه تو نباشی زندگیم معنی نداره .
فکر میکردم از تمام آن بازی ها خلاص خواهم شد
اما حالا ، تنها کاری که میکنم گوش دادن به حرفهایی است که نگفتم !!
نگفتم:"بارانی ات را در آر...
قهوه درست میکنم و با هم حرف میزنیم."
نگفتم :" جاده بیرون طولانی و خلوت و بی انتهاست."
گفتم:" خدا نگهدار ، موفق باشی ،
خدا به همرات ."او رفت و مرا تنها گذاشت
تا با تمام چیز هایی که نگفتم ، زندگی کنم

خیلی وقت است که ننوشته ام ... یعنی بعد از اون اتفاق که یادش هم برایم سنگین است سعی کردم کمتر بنویسیم ... بیشتر خودم رو به بیخیالی بزنم و هی جوری رفتار کنم که انگار نمیبینم ! روزهایی که پر بودند از رنگ درد دلهای من با خالی و سفید کاغذها، پر از شادیها و غمهایی که بوی سرد قلمم را به خورشید خورشید آسمان میسپرد همه با یک " هیچ " پر کشیدند ... و ماند ابر دلگرفتگی ، سبد سبد خوشه های دلشکستگی ... ...

اما حالا دیگر کم کم این دل احساس تنهایی میکند ... دیگر سر جایش ، پشت " ولش کن بابا " ها آرام نمیگیرد ... باز دارد روزهای کودکیش را مرور میکند ... روزهای بی آلایشی و پاکی، روزهایی که همه را به چشمان ساده محبت و اعتماد مینگریست ... و دل دلم لک زده برای اون روزها ...

دستانم را بگیر
اینجا تا در آغوشت شتافتن
تنها یک نفس فاصله است
بگذار برای همیشه
گرمی دستانت
و قدرت بازوانت برای در آغوش گرفتنم
سرمای وجودم را
که بی تو بر تنم انباشته شده بود
ذوب کند...

اینجا تنها برای تو ساخته شده
و من تنها برای تو مینویسم!



قرار است امشب دو ماهی بمیرند که دیگر سراغی ز دریا نگیرند قرار است چشمان ما بسته گردند اگر چه پر از آرزوهای پیرند و بوی جهنم که آید از این شهر و مردان اینجا چه نا سر به زیرند تمام فصولی که می آید امسال بدون شک از ابتدا سردسیرند بعید است امسال دستان سردم بدون بهار شما جان بگیرند و یک سال دیگر گذشت و نفسهام از این لحظه های پر از غصه سیرند شب سرد و بی انتهای زمستان قدمها مردد ولی ناگزیرند دو خط موازی رسیدن ندارند دو خط موازی فقط هم مسیرند


بیا قرار عشق بگذاریم و قلب‌هایمان را به هم پیوند زنیم تا لحظه‌های زیبای با هم بودن را در کنار هم تجربه کنیم, بیا تا با نت‌های وفا و مهربانی، آهنگی برای شعر زندگی بسازیم ...
بیا به سوی هم آئیم تا هر لحظه از زندگیمان رنگ عشق گیرد، بیا تا با عطر حضورت، قاصدک‌ها پیام مهربانی را از قلب‌هایمان تا اوج آسمان‌ها بالا برند ...
بیا به سوی هم آئیم تا دست‌های گرم خود را بر قلب‌های یکدیگر گذاریم و در آغوش هم گرمای عشق را بار دیگر تجربه کنیم, بیا که در نگاه من خسته از فراق, عشق خواهی خواند . . . عشق . . .
آری نگاه من دفتر انتظار عشق است, صفحه به صفحه، بیا که شاه بیت این شعر بلند، نگاه پر از عشق توست ...

یادت هست؟
تو کوچه باغای رویاهامون قدم میزدیم

چه زیبا بود اون لحظه که گلی چیدی و دادی به دستم و وقتی پرسیدم این گل اسمش چیه؟
گفتی عشق... flower.gif
و ادامه دادی: تقدیم به تو
هیچ وقت یادم نمیره که می خواستی ماه شبای تارم باشی...
می گفتی اگه اجازه بدی!
یادمه از شوق دیدن هم همه حرفا یادمون میرفت و سکوت میکردیم
و تو میگفتی:
سکوت نکن
سکوت تو مرگه منه...!
کاش ...
نمی خوام افسوس بخورم که چرا هیج وقت نگفتم که چقدر دوستت دارم...شاید میدونستی

شاید........
شاید یکبــــــــــــــــار بیایی
یکبار برای همیشــــــــــه بیایی...


اگه اینا یه امتحانه ...
خدایــــــــــــــــــــــــــــــــــا
خواهش میکنم بسه! sad.gif
این دوری و دلتنگی آخر من و میکُشه

طراوت یک پرده نقاشی - که بهترین باشد - هرگز از میان نمی رود.
لطافت و ژرفای یک غزل ناب هم.
چرا دست های انسان باید چیزی از یک پرده ی نقاشی و یک غزل ناب, کم داشته باشد؟
ما عادت کرده ایم که رابطه ها را فرسوده کنیم,
و هر ارتباط فرسوده ای, لطافت خود را از دست می دهد.

مرا به آغوشت راه بده ، میخواهم برای اولین بار ببوسمت ، بیا چشمانمان را
ببندیم ، میخواهم وقتی لبهای معصوممان به هم گره میخورد و هر دو از فرط
لذت در اغوش یکد یگر نفس نفس میزنیم ، از لذت متناهی جسممان ، وجود
نامتناهی خداوند را با چشمانی بسته تصورکنیم ، چشمانت را باز کن!؟
نه!..نه..!، لبهایمان از گرمی شهوت خشک شده اما گونه هایمان از اشک
خیس ، ما ساعتهاست که در آغوش یکد یگر میگرییم . ای تنها هم آغوش
من ، بیا که احساسم را برایت دست نخورده نگاه داشته ام و جسمم را به
لذت بوسه ای نفروخته ام ، بیا که میخواهم وقتی دستانت را به روی
احساسم میگذاری ،از فرط لذت ، قطره های اشک بر گونه هایت بدرخشد ،
میخواهم با اشکهایت بر تمام احساسم بوسه زنی ، میخواهم اشکهایت
تمام روحم را خیس کنند ، بیا که . .

به نام خدایی که عشقو آفرید تا آدمارو بی فرار کنه
وقتی جمعی از احل زمین از خودی پاک دامنی در بی خودی نا پاکی خزیدند دلم گرفت.....
و نمی دانم چرا در لحظه ی نگاه دوختن به آسمان دلم شکست.....!
دلم از اندوه بی شمار آنکه ندانست و آنکه نداشت و آنکه نتوانست از ته دل بخندد گرفت
گاهی وقتا با خودم فکر می کنم این عشق چی می تونه باشه که آدم وقتی عاشقه خوسحاله و بی خیال اما وقتی اونو از دست داد نا راحت هستو ............
چرا ... درد عشقو من کشیدم......درد تنهایی رو هم کشیدم.....
اما آخرین حرفم به اون این بود که بهش گفتم به قرآن دوست
دارم

نزدیکتر بیا !
لمس صدای تو از پشت دیوار سکوت با قطره های اشکی که بی مهابا از روی گونه های سرخت می چکد برایم دشوار است ...
نزدیکتر بیا و بگذار دستهای لرزان از شوق وصالم اشک گونه هایت را پاک کند ...
پنجره را باز می گذارم و خود به رسم عادت هر روزه ام در پشت قاب طلاییش به انتظار آمدنت می نشینم !
قول می دم هر ثانیه از آن سپیده ای که تو را برایم به ارمغان آورد را با کیمیای عشق طلا کنم تا همگان بدانند و یقین کنند که وقت طلاست !
آری وقت هم طلا می شود وقتی از تو , هنر گذر کردن را بیاموزند! ... flower.gif flower.gif


 

وقتی با نگاه آرامش بخشت بهم نگاه میکنی ،بازم با خودم میگم:باشه اما فردا می رم....
اما باز میل رفتن ندارم!

حتی اگر جهان نباشه ، اگه راهها ، جنگلها ، آبها نباشن... اگه خورشید نباشه ، باد نوزه...عشق و نگاه اطمینان بخشت برام کافیه...!
وقتی با قدمهای استوارت کنارم گام بر می داری... وقتی بر شادی های گذرا بوسه میزنی... گوئی در ابدیت طلوع خورشید زندگی می کنم!
هرگز به این فکر نکرده بودم که عشقی آسمانی زندگیم ، همه چیزم را در بر بگیرد!

نه هیچ چیز به شیرینیه عشق نیست ، به شیرینیه رویـای عشق جوانـان...
می توانی همه چیز رو رد کنی ، حتی حقیقت وجودم را!!!
اما در حقیقت عشقم تردید نکن...
اگه مرا دوست میداری بگذار برای هیچ باشد ، دوست داشتن فقط برای عشق!

اگه روزی مجبور به اعتراف عشقم شوم....
این طور می گویم:

• عشق را بندومرزی نیست!

باور نمی کنم که تو با یک نگاه سرد
غم های خود را به دل من سپرده ای
غم را ز بغض های این شاعر غریب
حتی ز بیت بیت های غزل ها نخوانده ای
باور کنم هجوم شب بی ستاره را ؟
باور کنم که پر کشیدی از آسمان من ؟
باور کنم خموشی این تک ستاره را ؟
ای بهترین بهانه شعرهای من
شاید خیال می کنی با رفتنت
یاد تو از آسمان دلم کوچ می کند
یا این که بعد تو با دیگری دلم
غم را به حرمت تو فراموش می کند
تنها به یاد چشم سیاه تو نازنین
قربانی سکوت پر از راز می شوم
آن دم که تو بگیری دست نیاز من

چون دو دریچه رو به روی هم
آگاه ز هر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آینده

عمر آینه بهشت اما آه
بیش از شب و روز
تیر و دی
کوتاه
اکنون دل من
شکسته و خسته است
زیرا یکی از دریچه ها بسته است
نه مهر فسون
نه ماه جادو کرد
نفرین به سفر که هر چه کرد
او کرد....

 

 

<<چند سطری بیش نیست، اما
<<خاطره ای جانگداز دارد.
<<هنگامیکه این سطور نوشته میشد،
بلبلی زیر درختی ناله میکرد،
و شوریده ای در کناری
می نگریست....>>

گریه نکن بلبل که طوفان گل قشنگ را از شاخ چید و برد.
تو گریه نکن، بگذار من گریه کنم.
تو گریه نکن، زیرا بهار دوباره باز میگردد و گلی را که خزان از تو ربوده است به تو باز می گرداند. بگذار من گریه کنم که دیگر برایم بهاری وجود نخواهد داشت....
طوفان گل تو را چید و برد، و سال دیگر بهار آنرا به تو باز می گرداند، اما افسوس که هیچ چیز بهار مرا به من باز نخواهد گردانید....

من بازم دلتنگم
دلتنگ دلتنگی هام و دلتنگی هات

میبینی؟
فریاد ستاره توآسمون بزرگ گم شده
و به همین سادگی صداهامون گم میشن تو وسعت صداها

واسه همین هر چی فریاد زدم جز خودم کسی صدامو نشنید...
مثل لحظه ی خداحافظی و رگبار "مراقب خودت باش" ها...
که فریاد "بمان و در کنارم باش " مثل بغض همیشگی تو حنجره خفه شد و صدایی بی اختیار به دروغ پاسخ داد : خدانگهدار...!
ولی اون صدا فریا نبود...یه صدا بود و دروغ یک فریاد...
مثل بغضی که بعد از رفتنت تو خودم فریاد کشیدم و از چشمه ی چشمانم آب و پشت سرت ریختم...

ولی چه فایده؟تو که نبودی ! تو که نمیشنیدی!مثل همیشه بازم فریادی بود که خودم می شنیدم....

و دلتنگی من چه سخت است و سوزناک...چه عجیب و دردناک

بازم فریادم به خدا نرسید و تو فریادها گم شد
بازم هجوم فریاد دلتنگی ها ا ا ا ا ...

مثل فریاد گریه ی نوزاد که می گوید به مادر: دلتنگ تو ام مرا در آغوش بگیر
مثل فریاد گل رز که می گوید به دستانت :دلتنگ تو ام ، مرا بچین .

باور نکردنیه! نه؟
و اینبار اما من دلتنگ فریاد دلتنگی های تو هستم ، بی تاب...
و براستی اینبــــار ...
فریاد دلتنگی مان تا به اوج خواهد رسید...تا خـــــــــدا...!


نزدیکتر بیا !
لمس صدای تو از پشت دیوار سکوت با قطره های اشکی که بی مهابا از روی گونه های سرخت می چکد برایم دشوار است ...
نزدیکتر بیا و بگذار دستهای لرزان از شوق وصالم اشک گونه هایت را پاک کند ...
پنجره را باز می گذارم و خود به رسم عادت هر روزه ام در پشت قاب طلاییش به انتظار آمدنت می نشینم !
قول می دم هر ثانیه از آن سپیده ای که تو را برایم به ارمغان آورد را با کیمیای عشق طلا کنم تا همگان بدانند و یقین کنند که وقت طلاست !
آری وقت هم طلا می شود وقتی از تو , هنر گذر کردن را بیاموزند! ...

هرچی آرزوی خوبه ، مال تو هرچی که خاطره داریم ، مال من اون روزای عاشقونه ، مال تو این شبای بی قراری ، مال من منم و حسرت باتو ، ما شدن تویی و بدون من رها شدن آخر غربت دنیاست مگه نه ؟ اول دوراهی آشنا شدن تو نگاه آخر تو آسمون خونه نشین بود دل تو شکسته بود ، همه ی قصه همین بود می تونستم باتو باشم ، مثل سایه مثل رویا اما بیدارم و بی تو ، مثل تو تنهای تنها

دیگر جوان نیستم
میانسال هم نیستم
به همین خاطر است که همیشه می اندیشم: این آخرین اثری ست که به او پیشکش میکنم، و به فکرم می رسد که بنویسم " برای آخرین بار، به او" اما حس میکنم که در این جمله، نقضی هست، و اضطرابی.
یادم می آید اولین کتابم را، در نیمه راه جوانی، به بهترین دوست روزگار کودکی تا جوانی ام تقدیم کردم: " به برادرم رحیم قاضی مقدم"، که با دوستی ام بیش از همه کس او را عذاب داده ام.
حال، در آستانه ی پیری، می خواهم جمله یی شبیه به آن بگویم:
" به همسرم فرازنه، که با مهر بی حدم به او، تنها کسی بوده ام که پیوسته عذابش داده ام".
و افسوس که نمی توان بازگشت و از نو ساخت، اما دست کم، به آنها که در آغاز راهند می توان یادگاری کوچکی داد، شاید به کارشان بیاید.
"یک عاشقانه ی آرام" و اگر خدا بخواهد و زنده بمانم، " یک عاشقانه ی بسیار آرام"، یادگاری ست از من و او به همه ی آنها که در آغاز راهند....