<<چند سطری بیش نیست، اما
<<خاطره ای جانگداز دارد.
<<هنگامیکه این سطور نوشته میشد،
بلبلی زیر درختی ناله میکرد،
و شوریده ای در کناری
می نگریست....>>

گریه نکن بلبل که طوفان گل قشنگ را از شاخ چید و برد.
تو گریه نکن، بگذار من گریه کنم.
تو گریه نکن، زیرا بهار دوباره باز میگردد و گلی را که خزان از تو ربوده است به تو باز می گرداند. بگذار من گریه کنم که دیگر برایم بهاری وجود نخواهد داشت....
طوفان گل تو را چید و برد، و سال دیگر بهار آنرا به تو باز می گرداند، اما افسوس که هیچ چیز بهار مرا به من باز نخواهد گردانید....

نظرات 2 + ارسال نظر
مسافر شهر رویاها...! دوشنبه 15 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:45 ب.ظ http://www.travel-to-dream.blogfa.com


. سلام دوست عزیز
حالتون خوبه؟
من مسافر شهر رویاها هستم و از اینکه وبلاگ قشنگتون سر راهم بود خوشحالم
وبلاگ قشنگ و جالبی دارین و متنتون خیلی خوب بود
از آشنایی با شما بسیار خوشوقتم
اگه وقتشو داشتین یه سری هم به چادر ما بزنین ( مسافر که خونه نداره(چشمک))
موفق و پیروز باشین و در امان خدا

ساشا سه‌شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 02:41 ق.ظ http://sashalove.blogfa.com/

مرسی ار حضورت
چرا این قدر بلاگت غمگینه
عزیز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد