اصولا پیمان موجود عجیبی است :‌ هم بستنی است، هم شکستنی است. آدم وقتی خیلی بچه است بستنی خیلی دوست دارد، دستش به هر پیمانی می رسد سریع خودش را با آن می بندد. بعد هم بچه است دیگر، شعورش که نمی رسد، احتیاط هم نمی کند، فوری آن را می شکند؛ بعد دوباره فردا هوس بستنی می کند و روز از نو روزی از نو. بعدها هم که بزرگ می شود و دوکلاس درس می خواند و شعورش به این می رسد که چیزهای شکستنی را باید با احتیاط خیلی زیادی حمل کرد دیگر زیاد اهل بستنی نیست.

اصولا بستنی اگر شکستنی باشد به درد نمی خورد. من هم دیگر هیچ پیمانی نمی بندم؛ تو هم می دانی، من نه تنها بستنی دوست ندارم، شعور احتیاط را هم ندارم. فقط یک چیزی را نمی دانم : من اگر انقدر بی احتباط و بی شعورم، چطور این همه سکوت بین خودمان را هیچ وقت نمی شکستم؟ شاید از صدای شکستنش می ترسم، شاید هم جنس سکوتمان مرغوب است، شاید آهنی است، یا چه می دانم مثلا آمریکایی است، به این سادگیها نمی شکند. شاید هم هیچ کدام، شاید من شعورم می رسد و خودم خبر ندارم، فقط بستنی دوست ندارم. به هر حال پیمان موجود عجیبی است، و من با موجودات عجیب روابط خوبی ندارم. من معمولی هستم
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد