رفتم مرا ببخش مگو او وفا نداشت راهی بجز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد بی امید در وادی گناه و جنونم کشانده بود
رفتم که داغ بوسه پر حسرت تو را با اشکهای دیده زلب شستشو دهم
رفتم که نا تمام بمانم دراین سرود
رفتم که با ناگفته به خود آبرو دهم

مهرناز

یکی بود؛ یکی نبود؛ توی این بود و نبود دختر کوچولویی بود به اسم مهرناز که مادرش مرده بود و چون نمی توانست خوب به کار و بار خانه برسد, پدرش زن دیگری گرفته بود.

یک سال گذشت. زن بابای مهرناز دختری به دنیا آورد و اسمش را گذاشت فرحناز.

فرحناز کمی که بزرگ شد, معلوم شد به خوشگلی مهرناز نیست. زن بابا حسودیش شد و بنای ناسازگاری با او را گذاشت و هر روز برای اذیت و آزارش بهانه تازه ای پیدا می کرد.

یک روز تو چله زمستان به مهرناز گفت «پاشو برو یک دسته گل سرخ از صحرا بچین بیار, می خواهم گل قند درست کنم.»

مهرناز گفت «تو این هوا که سنگ از سرما می ترکد گل سرخ پیدا نمی شود.»

زن بابا به مهرناز تشر زد که «فضولی نکن! تا از خانه بیرونت نکرده ام زود برو به صحرا یک دسته گل سرخ بچین بیار.»

مهرناز راه افتاد و در باد و بوران از خانه رفت بیرون. به صحرا که رسید دید پای تپه ای چهارتا پیرمرد آتش روشن کرده اند و نشسته اند دورش.

یکی از پیرمردها که سراندرپا لباس سفید تنش بود او را دید و صدا زد «دخترجان! تو این برف و بوران از خانه آمدی بیرون چه کنی؟»

مهرناز گفت «زن بابام گل سرخ خواسته. گفته اگر بدون گل سرخ به خانه برگردم, راهم نمی دهد.»

پیرمرد رو کرد به پیرمرد سبزپوشی که بغل دستش بود و گفت «داداش بهار! به این دختر کمک کن و نگذار ناامید برگردد خانه.»

بهار گفت «به چشم!»

و پاشد دور خودش چرخی زد. باد و بوران بند آمد. ابرها کنار رفتند. خورشید تابید. برف ها آب شد. بوته ها جوانه زدند. جوانه ها غنچه درآوردند و غنچه ها گل شدند.

مهرناز یک دسته گل سرخ چید و برگشت خانه.

زن بابا از دیدن گل ها تعجب کرد و به جای اینکه خوشحال شود, مهرناز را گرفت به باد کتک که چرا بیشتر از این گل نچیدی و باز اذیت و آزار او را از سر گرفت.

زمستان تازه رفته بود و بهار از راه رسیده بود که زن بابای مهرناز سبدی داد دستش و گفت «پاشو برو یک سبد سیب سرخ تر و تازه بچین بیار که هوس سیب سرخ کرده ام.»

مهرناز گفت «درخت ها تازه شکوفه کرده اند. از کجا سیب سرخ بیارم؟»

زن بابا گفت «فضولی موقوف! هر چه گفتم زود انجام بده و لال مونی بگیر والا از خانه می اندازمت بیرون و در را پشت سرت می بندم.»

مهرناز توی باران راه افتاد؛ رفت به صحرا و دید همان چهار تا پیرمرد آتش روشن کرده اند و نشسته اند دور آتش.

بهار او را دید و صدا زد «آی دخترجان! برای چی تو باران آمده ای به صحرا؟»

مهرناز جواب داد «چه کار کنم؟ زن بابام سیب سرخ خواسته و گفته اگر بدون سیب سرخ به خانه برگردم راهم نمی دهد.»

بهار رو کرد به پیرمردی که سراپا لباس سرخ تنش بود و گفت «داداش تابستان! حالا نوبت رسیده به تو که به این دختر کمک کنی و نگذاری ناامید برگردد خانه.»

تابستان گفت «به چشم!»

و پا شد دور خودش چرخی زد. باران بند آمد. ابرها از جلو خورشید کنار رفتند. هوا گرم شد. شکوفه ها ریختند زمین و درخت های سیب پر شد از سیب های سرخ.

مهرناز سبدش را پر کرد از سیب سرخ و برگشت خانه.

زن بابا از دیدن یک سبد سیب سرخ تازه نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورد. اما, به جای اینکه خوشحال شود, کتک مفصلی به مهرناز زد و گفت «چرا بیشتر نیاوردی؟»

مهرناز گفت «سبد بیشتر از این جا نمی گرفت.»

زن بابا گفت «این فضولی ها به تو نیامده.»

و باز به اذیت و آزار مهرناز ادامه داد تا بهار گذشت و تابستان آمد و یک دفعه به کله اش زد که برف و شیره بخورد. به مهرناز گفت «پاشو برو برف بیار.»

مهرناز گفت «چله تابستان برف پیدا نمی شود.»

زن بابا گفت «باز هم فضولی کردی و رو حرف بزرگتر از خودت حرف زدی. پاشو مثل باد برو برف پیدا کن بیار و تا نیاری برنگرد خانه.»

مهرناز باز هم رفت به صحرا و زیر آفتاب داغ تابستان آن قدر راه رفت که از زور گرما عرق کرد و بی طاقت شد. در این موقع باز چشمش به همان چهار نفر افتاد که نشسته بودند زیر سایه درختی و خودشان را باد می زدند.

مهرناز خوشحال شد. رفت جلو و سلام کرد.

تابستان که سراندرپا لباس سرخ تنش بود, گفت «برای چه تو این گرما آمدی به صحرا؟»

مهرناز گفت «زن بابام باز هم به زور از خانه بیرونم کرده, گفته برو برف بیار و بدون برف برنگرد.»

تابستان رو کرد به زمستان و گفت «داداش زمستان! باز هم به این دختر کمک کن و نگذار دست خالی برگردد.»

زمستان پاشد چرخی زد. خورشید کم زور شد. باد سر و صدا کنان از راه رسید. با خودش ابر آورد و آسمان را ابری کرد. هوا سرد شد و برف شروع کرد به باریدن.

مهرناز برف برداشت و راه افتاد سمت خانه.

در راه پسر پادشاه او را دید و یک دل نه صد دل عاشق او شد و مادرش را فرستاد خواستگاری و با شادی و سرور مهرناز را بردند به خانه پادشاه.

وقتی مهرناز رفت به خانه پادشاه, شرح حالش را برای پسر پادشاه تعریف کرد و پسر پادشاه هم فرستاد زن بابای بدجنس را آوردند و مجازات کردند.


دوسم داری
می گی عاشق بارونی ولی وقتی بارون می یاد چتر می گیری بالا سرت

می گی عاشق برفی ولی طاقت یه گوله برف و نداری

می گی پرنده ها رو دوست دا ری ولی می ندازی شون تو قفس

می گی عاشق گلی ولی از شاخه جداشون می کنی

انتظار داری نترسم و قتی می گی دوستم داری!

عشق مادری موهبت است ¤ آرامش بخش است ¤
احتیاجی به کسب آن نیست ¤ نیازی به شایستگی و استحقاق ندارد¤
اما کیفیت بی قید و شرط عشق مادر یک جنبه منفی هم دارد ¤
این عشق نه فقط احتیاجی به شایستگی و لیاقت ندارد¤
بلکه در عین حال نمی توان آن را کسب ایجاد یا کنترل نمود¤
اگر وجود داشته باشد موهبتی است¤
و اگر وجود نداشته باشد گویی زیبایی از جهان رخت بربسته است¤


آنکس که هیچ نمی داند‌¤به هیچ چیز عشق نمی ورزد¤
آنکس که قادر به انجام هیچ کاری نیست¤هیچ نمی فهمد¤
آنکس که هیچ نمی فهمد¤ بی ارزش است¤
اما آنکس که می فهمد¤ عشق هم می ورزد¤
تیزبین است ¤ می بیند...¤
آگاهی بیشتر نسبت به ذات هر چیز مولود عشق بزرگتری است¤
آنکس که خیال می کند همه میوه ها با رسیدن توت فرنگی می رسند¤
هنوز از انگور چیزی نمی داند¤

چرا؟

چرا انسان هرگاه ،دور از غوغای روز مرگی و برتر از ابتذال زیستن ، به خود و به این دنیا می اندیشد و در تامل های عمیق و تپش های پر طنین و خیالات بلند غرق میگردد،بر دلش درد پنجه می افکند و سایه غمی ناشناس بر جانش می افتد،ودور از نشاط وشعف،در تنهایی اندوهگین خویش می نشیند ،سر به دو دست می گیرد و نم اشکی و با خود گفتگویی دارد و بر خلاف هر چه به روز مرگی و ابتذال این جهان نزدیک تر می شود ،پایکوبی و دست افشانی و شوق وشعفهای کودکانه وگنجشک وار بیشتر رو میکند؟ چرا همواره عمق و تعالی حال و روح و اندیشه وهنر با اندوه ،و حمق و پستی و ابتذال با شادی توام است؟
چرا روحهای بلند و عمیق،اندوه ،پاییز،سکوت و غروب را دوست تر می دارند؟ مگد نه این است
که در این لحظه ها است که خود را به مرز پایان این عالم نزدیکتر احساس می کنند؟

به طواف کعبه رفتم
به حرم رهم ندادند:
که برون در چه کردی ؟ که درون خانه ایی!

به قمارخانه رفتم
همه پاکباز دیدم......

چو به صومعه رسیدم
همه؛
همه٫ زاهد ریایی

در دیر میزدم من
که یکی ز در درامد
که درا
درا عراقی
که تو هم٫ ازان مایی

ای خدا!
به عالمان ما مسوولیت
به عوام ما علم
به مو مونان ما روشنایی
به روشنفکران ما ایمان و
به متعصبین ما فهم و
به فهمیدگان ما تعصب
به زنان ما شعور و
به مردان ما شرف و
به امیران ما آگاهی و
به جوانان ما اصالت و
به اساتید ما عقیده و
به دانشجویان ما نیز عقیده
به خفتگان ما بیداری
به بیداران ما اراده
به مبلغان ما حقیقت
به دینداران ما دل
به نویسندگان ما تعهد
به هنرمندان ما درد
به شاعران ما شعور
به معتقدان ما هدف
به نشستگان ما قیام
به مردگان ما حیات
به کوران ما نگاه
به خاموشان ما فریاد
به مسلمانان ما قرآن
به شیعیان ما علی
به فرقه های ما وحدت
به حسودان ما شفا
به خود بینان ما انصاف
به فحاشان ما ادب
به مجاهدان ما صبر
به مردمان ما خود آگاهی
و به همه ملت ما:

همت و استعداد و فداکاری و شایستگی و نجات خویش بخش



وقتی که چایی می ریزه رو لباس . یا غصه کثیف شدن لباسمونو می خوریم یا اگر خیلی لارژ باشیم ( بزرگ باشیم! فارسی را پاس بداریم!) غصه چایی از دست رفته رو می خوریم .دیگه حد اکثر اگر فکر هیچ کدوم نباشیم میگیم آی سوختم !!! من وقتی این اتفاق برام میافته میگم بیچاره شیکمم ! الکی دلشو صابون زد برا یه قلپ چایی . آخرشم ریخت ! یا اگر خیلی افسرده باشم میگم بیچاره لیوان که چاییشو سپرد دست من ! اگر خیلی با انگیزه یا خودمونی بگم شنگول باشم میگم آخ جوووون !!! باز رو لباسم اثر هنری خلق کردم ! اگر قلبم شکسته باشه میگم بابا چایی !‌ تو هم که مثه من ولو شدی ! اگر در حال سیر و سلوک عرفانی (یا عاشقانه ) باشم میگم خوشا عزیز قندم که به ارزوی وصال چای نرسید و در دهان آب شد و خوشا آزاده چایم که در رویای در آغوش گرفتن قند از بند لیوان آزاد شد !
حالا گذشته از این صحبت ها ما تا کی می خواهیم از اشتباهاتمون چشم بپوشیم ؟ اینی که میگم تجربه شخصی منه ! وقتی چایی ریخت قبل اینکه قند توی دهانتون از بین بره و قبل اینکه چایی کاملا جذب لباستون بشه و قبل اینکه شیکمتون از آرزوی پر شدن از چایی مایوس بشه و قبل اینکه سینه به احساس سردی ناشی از نخوردن چای داغ عادت کنه . قند رو روی چایی ریخته شده بندازین خم بشین و تا اونجایی که میتونین چایی باقی موندرو بخورین ! اگر دلتون خواست هورت هم بکشین عیب نداره‌! فقط فوتش نکن

زندگی شاید یک خیابان درازست
که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد

زندگی شاید ریسمانی ست که مردی با آن
خود را از شاخه می آویزد

زندگی شاید
طفلی ست که ازمدرسه بر می گردد

زندگی شاید افروختن سیگاری باشد ،
در قاصله رخوتناک دو هم آغوشی .

یا عبور گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر بر می دارد و به رهگذری دیگر
با لبخندی بی معنی می گوید
"صبح بخیر"

زندگی شاید آن لحظه مسدودی ست
که نگاه من ؛ در نی نی چشمان تو
خود را ویران می سازد

و در این حسی است
که من آن را با ادراک ماه
و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت

آه ...
سهم من این است
سهم من این است
سهم من ؛ آسمانی ست که آویختن پرده ای ؛
آن را از من می گیرد

پس‌ از قتل‌ یک‌ زن‌، راز شگف‌انگیز زندگی‌اش‌ برای‌ پلیس‌ فاش‌ شد، ماجرایی‌ که‌ برای‌ ماموران‌ حیرت‌آور بود.

این‌ زن‌ 36 ساله‌ تا چند سال‌ پیش‌ مردی‌ بود که‌ خودش‌ با زنی‌ ازدواج‌ کرده‌ بود و صاحب‌ دو فرزند شده‌ بودند اما مدتی‌ بعد با یک‌ عمل‌ جراحی‌ به‌ جرگه‌ زنان‌ درآمد و شوهری‌ اختیار کرد تا اینکه‌... برای‌ روشن‌ شدن‌ این‌ واقعه‌ شگفت‌ آور، بهتر است‌ ماجرا را از حادؤه‌ قتلی‌ که‌ چند روز پیش‌ در یکی‌ از خانه‌های‌ فردیس‌ کرج‌ اتفاق‌ افتاد شروع‌ کنیم‌.
چند روز پیش‌ به‌ کلانتری‌ فردیس‌ کرج‌ خبر دادند که‌ در یک‌ نزاع‌ خانوادگی‌ زنی‌ بسختی‌ مجروح‌ شده‌ است‌.
این‌ زن‌ 36 ساله‌ که‌ «دنیا» نام‌ داشت‌ به‌ بیمارستان‌ انتقال‌ یافت‌ ولی‌ در روز بعد جان‌ سپرد.

در جریان‌ تحقیق‌ برای‌ پلیس‌ روشن‌ شد که‌ یک‌ زن‌ با کمک‌ پسر سیزده‌ ساله‌اش‌ به‌ خانم‌ «دنیا» هجوم‌ برده‌ و او را بسختی‌ مجروح‌ کرده‌ بودند که‌ همین‌ درگیری‌ سبب‌ قتل‌ «دنیا» شده‌ است‌. این‌ مادر و پسر دستگیر شدند و بازجویی‌ از آنان‌ آغاز شد.

مادر دستگیر شده‌ در بازجویی‌ گفت‌: همین‌ «دنیا» زنی‌ که‌ مرده‌، قبلاص یک‌ مرد به‌ حساب‌ می‌آمد و شوهر من‌ بود. او حدود چهارده‌ سال‌ پیش‌ که‌ جوانی‌ 22 ساله‌ به‌ اسم‌ ایوب‌ بود به‌ خواستگاری‌ من‌ آمد و با هم‌ ازدواج‌ کردیم‌.

در مدتی‌ که‌ با هم‌ زن‌ و شوهر بودیم‌ صاحب‌ یک‌ دختر و یک‌ پسر شدیم‌.

پس‌ از چند سال‌ زندگی‌ زناشویی‌ شوهرم‌ ایوب‌ یک‌ روز به‌ من‌ گفت‌: می‌خواهم‌ تو را طلاق‌ بدهم‌ و با عمل‌ جراحی‌ زن‌ بشوم‌. چون‌ استعداد این‌ کار را دارم‌ و مایلم‌ به‌ شکل‌ زن‌ها در بیایم‌. هر چه‌ اصرار کردم‌ که‌ بخاطر بچه‌های‌مان‌ این‌ کار را نکند، فایده‌یی‌ نداشت‌. ایوب‌ مرا طلاق‌ داد و در جریان‌ عمل‌ جراحی‌ زن‌ شد و با گرفتن‌ شناسنامه‌ جدیدی‌ اسمش‌ را «دنیا» گذاشت‌. «دنیا» پس‌ از مدتی‌ با جوان‌ پولداری‌ هم‌ ازدواج‌ کرد. اما چون‌ نمی‌توانست‌ باردار شود، شوهرش‌ بعد از دو سال‌ زندگی‌ او را طلاق‌ داد.
دنیا )یعنی‌ همان‌ شوهر سابقم‌ ایوب‌( انصافاص پس‌ از عمل‌ جراحی‌ و تغییر صورتش‌ به‌ شکل‌ یک‌ زن‌ زیبا در آمده‌ بود.

«دنیا» پس‌ از طلاق‌ از شوهرش‌ احساس‌ کرد که‌ نمی‌تواند تنها زندگی‌ کند. یک‌ روز به‌ سراغم‌ آمد و گفت‌، «می‌خواهم‌ برای‌ مدتی‌ بچه‌هایم‌ را پیش‌ خودم‌ نگه‌ دارم‌.» من‌ هم‌ قبول‌ کردم‌ و بچه‌ها را به‌ خانه‌ او فرستادم‌.

«دنیا» خانه‌یی‌ در فردیس‌ کرج‌ خریده‌ بود و در آنجا زندگی‌ می‌کرد. باید توضیح‌ بدهم‌ که‌ بچه‌هایم‌ نمی‌دانستند که‌ «دنیا» همان‌ پدر سابق‌شان‌ ایوب‌ است‌ چون‌ پس‌ از عمل‌ جراحی‌ چنان‌ تغییر قیافه‌ داده‌ بود که‌ بچه‌ها نمی‌توانستند او را به‌ عنوان‌ پدرشان‌ شناسایی‌ کنند.

سه‌ روز پس‌ از فرستادن‌ بچه‌هایم‌ پیش‌ «دنیا» پسر سیزده‌ساله‌ام‌ با من‌ تماس‌ گرفت‌ و از رفتار دنیا شروع‌ به‌ گله‌ و شکایت‌ کرد.
البته‌ من‌ به‌ بچه‌هایم‌ گفته‌ بودم‌ که‌ «دنیا» یکی‌ از دوستان‌ من‌ است‌. وقتی‌ فهمیدم‌ «دنیا» با بچه‌هایم‌ بدرفتاری‌ می‌کند خیلی‌ عصبانی‌ شدم‌ و به‌ خانه‌اش‌ رفتم‌ و با مشت‌ و لگد به‌ جانش‌ افتادم‌، پسرم‌ هم‌ به‌ حمایت‌ از من‌ وارد نزاع‌ شد اما کتک‌هایی‌ که‌ «دنیا» خورده‌ بود طوری‌ نبود که‌ باعث‌ مرگ‌ او بشود.

به‌ گزارش‌ خبرنگار ما، پس‌ از انتقال‌ جسد «دنیا» به‌ پزشکی‌ قانونی‌، بخش‌ دیگری‌ از راز این‌ ماجرا فاش‌ شد.

پزشکان‌ قانونی‌ پس‌ از کالبدشکافی‌ جسد اعلام‌ کردند: «چون‌ متوفی‌ هنگام‌ عمل‌ جراحی‌ برای‌ تغییر جنسیت‌ و تبدیل‌ شدن‌ به‌ یک‌ زن‌، هورمون‌های‌ مردانه‌ خود را کاملاصتخلیه‌ نکرده‌ بود در اثر عفونت‌ داخلی‌ فوت‌ کرده‌ و ضربه‌های‌ وارده‌ در مرگ‌ او تاؤیری‌ نداشته‌ است‌.بدین‌ ترتیب‌ مادر و پسر که‌ به‌ اتهام‌ قتل‌ دستگیر شده‌ بودند آزاد شدند و پرونده‌ مرگ‌ «دنیا» برای‌ همیشه‌ بسته‌ شد