هوا در حد بسیار خطرناکی خوب است. هوا انقدر خوب است که اگر حواست نباشد و بیش از حد نفس بکشی آنقدر مست می شوی که دیگر هیچ کاری از دستت بر نمی آید. صبحها یک ساعت زودتر بیدار می شوم تا قبل از اینکه به سر کار خسته کننده ام بروم حسابی مست کنم. شبها هم لیوان خالی شراب و سیگار خاموش هم خانه ایم را بر می دارم می روم می نشینم دم در، ادای شراب نوشیدن و سیگار کشیدن را در می آورم و هوا می خورم و مست می کنم، و همینطور که بالا و بالاتر می روم خدا را صد هزار بار شکر می کنم.

اگر یک شب بیکار بودی تو هم لیوان خالی شراب و سیگار خاموشت را بیاور تا با هم هوا بخوریم و مست کنیم. اگر بیایی این زن جوان همسایهء مان را هم نشانت می دهم، که هر شب دختر نوزادش آنقدر گریه می کند تا او را بیرون بیاورند و به او هم هوا بدهند تا مست کند و بخوابد. اگر بیایی این پیرمرد آمریکایی خوش اخلاق را هم نشانت می دهم، که چون بچه هایش ترکش کرده اند سگهایش او را هر شب به اینجا می کشانند تا او هم هوا بخورد و سگ مست کند. اگر یک شب بیکار بودی، بیا اینجا و تو هم مست کن و دنیای مرا ببین، که اگر این هوای خوب را نداشت فقط به این فکر می کردم که من هنوز هم نمی دانم اینجا چه غلطی می کنم.

می دانی، راست می گوید، آنقدر با جزئیات زندگی ام خودم را سرگرم کرده ام که وقت نمی کنم به اینکه کجا می روم و حالا که چی و برای چی فکر کنم. زندگیِ مرا ببین چقدر قشنگ است؛ ببین این گوشه اش چراغ دارد، چشمک هم می زند. ببین چه خوب رنگش را عوض کرده ام؛ بو کن، عطر هم به آن زده ام. ببین داده ام چراغهایش را پرنور کرده اند، حالا از روبرو چشم هر تماشاگری را کور می کنند، و هیچ کس نمی بیند که من و فقط من روی آن نشسته ام، و چشمهایم را هم بسته ام. ببین چقدر برایش قفل و زنجیر خریده ام؛ حالا هر کس از بیرون نگاه می کند مطمئن می شود که این زندگی آنقدر ارزشمند است که تمام قفل و زنجیرهای دنیا هم برای محافظت از آن کم است. تازه صندلی هایش را هم با چرم مار و تمساح روکش کرده ام، و حالا هزار ساعت هم که روی آن بنشینی و از جایت اصلا تکان نخوری اصلا ناراحت نمی شوی.

می دانی، می گویند سالها پیش در یکی از کوهستانهای ایتالیا با هزار بدبختی و بیچارگی بین دو شهر کوهپایه ای یک ریل قطار کشیدند، بدون آنکه قطاری داشته باشند. اگر یک شب بیکار بودی و لیوان خالی شراب و سیگار خاموشت را بیاوری تا با هم هوا بخوریم و مست کنیم، برایت توضیح می دهم که آن آدمهایی که ریل را ساختند چقدر تنها بوده اند، که حتی از رویای اینکه ممکن است روزی غریبه ای سوار بر قطاری از آن سوی کوهها بیاید و آنها را از تنهایی در آورد آنقدر سرمست شده اند که نمی توانستند حتی یک لحظه هم کار احداث ریل را به عقب بیاندازند، مبادا قطاری بیاید و ریل آماده نباشد و برگردد.

می دانی، حالا که هوا انقدر خوب است و من مستم بگذار برایت بگویم؛ اگر از من می پرسی بزرگترین دلیل پیشرفت « ترس» است، ترس از اینکه کافی نباشی، ترس از اینکه بیکار شوی و بایستی و ببینی و دوست نداشته باشی، ترس از بازندگی، ترس از خستگی، و در نهایت ترس از تنهایی. آنقدر می ترسم که می خواهم تا ابد پیش بروم.
نظرات 1 + ارسال نظر
3line جمعه 18 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 05:32 ب.ظ http://3line3.blogsky.com

مرسی از وب لاگ قشنگت واقعا دستت درد نکنه به وبلاگ ما هم یه سری بزن من برای تبادل لینک یا اوگو آماده ام اگه با تبادل لینک موافق بودی تو قسمت نظرات بگو
در ضمن اگه خواستی یه لطفی هم بکنی تو قسمت نظر سنجی یه نظری هم به وبلاگم بده یا حق
----------.----.
------ _.'__ ---`.
--.--(#)(#)----/##
.' @------------/###
:------------,--#####
--`-..__.-'_.--###/
--------`;_:-- ---`"'
-------.'"""""`.
-----/, ------- ,
----//---------
----`-.______.-'
--- ___`. | .´'___
-(______|______)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد