تقصیر تو نبود! خودم نخواستم چراغ قدیمی خاطره ها، خاموش شود! خودم شعرهای شبانه اشک را، فراموش نکردم! خودم کنار آرزوی آمدنت اردو زدم! حالا نه گریه های من دینی بر گردن تو دارند، نه تو چیزی بدهکار دلتنگی اینهمه ترانه ای!
خودم خواستم که مثل زنبوری زرد، بالهایم در کشاکش شهدها خسته شوند و عسلهایم صبحانه کسانی باشد که هرگز ندیدمشان! تنها آرزوی ساده ام این بود، که در سفره صبحانه تو هم عسل باشد! که هراز گاهی کنار برگهای کتابم بنشینی و بعد از قرائت بارانها، زیر لب بگویی: « یادت بخیر! نگهبان گریان خاطره های خاموش »! همین جمله، برای بندزدن شیشه شکسته این دل بی درمان، کافی بود!
هنوز هم که هنوز است، از دیدن تو در خیابان خیس خوابهایم شاد می شوم! هنوز هم جای قدمهای تو، بر چشم تمام ترانه هاست! هنوز هم همنشین نام و امضای منی! دیگر تنها دلخوشی ام، همین هوای سرودن است! همین شکفتن شعله! همین تبلور بغض! به خدا هنوز هم از دیدن تو در پس پرده باران بی امان، شاد می شوم!

نظرات 4 + ارسال نظر
نارنج پنج‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 01:08 ق.ظ http://naranj.blogsky.com

انقدر مردهام که هنوز زندگی میکنم

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 01:53 ق.ظ

چقدر قشنگ مینویسی موفق باشی

سایه پنج‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 02:41 ب.ظ http://saieha.blogsky.com

سلام مهدی جان.ممنونم از شعر بسیار تاثیر گذارت.ممنون که بهم سر زدی.راستی بلاگت خبر نامه نداره که بتونم عضو بشم؟
ارادتمندم.خدانگهدار

مازیار پنج‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 05:19 ب.ظ http://future2010.blogsky.com

سلام مهدی جان .
زیبا بود .
ممنون که به من سر زدی .
موفق و پاینده باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد