چرا؟

چرا انسان هرگاه ،دور از غوغای روز مرگی و برتر از ابتذال زیستن ، به خود و به این دنیا می اندیشد و در تامل های عمیق و تپش های پر طنین و خیالات بلند غرق میگردد،بر دلش درد پنجه می افکند و سایه غمی ناشناس بر جانش می افتد،ودور از نشاط وشعف،در تنهایی اندوهگین خویش می نشیند ،سر به دو دست می گیرد و نم اشکی و با خود گفتگویی دارد و بر خلاف هر چه به روز مرگی و ابتذال این جهان نزدیک تر می شود ،پایکوبی و دست افشانی و شوق وشعفهای کودکانه وگنجشک وار بیشتر رو میکند؟ چرا همواره عمق و تعالی حال و روح و اندیشه وهنر با اندوه ،و حمق و پستی و ابتذال با شادی توام است؟
چرا روحهای بلند و عمیق،اندوه ،پاییز،سکوت و غروب را دوست تر می دارند؟ مگد نه این است
که در این لحظه ها است که خود را به مرز پایان این عالم نزدیکتر احساس می کنند؟

نظرات 1 + ارسال نظر
بنفشه دوشنبه 7 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 11:06 ب.ظ http://banafsheh192.blogfa.com/

سه تا پست قبلیات را خوندم خیلی زیبا بود.وای چه قدر داستان چایی بامزه عمیق و دوست داشتنی بود.هر وقت اپ کردی خبرم کن.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد