همه رفته بودند و او تنها بر بالین خاکی بنشسته بود و آوای قرآن را بر آن می خواند
شب از نیمه گذشته بود نور فانوس تنها روشنی بخش آن جای سرد و متروک بود آرام می خواند و می گریست می خواند و می گریست ناگاه صدای خش خشی به گوش آمد

توجهی نکرد و به خواندن ادامه داد اینبار صدا نزدیکتر شد باز هم نزدیکتر ذهنش را متمرکز کرد تا ترس را از خود برهاند اینبار صدای خش خش صدای پای کسی بود که آهسته گام بر میداشت و به او نزدیک میشد نفسش در سینه حبس شده بود

باد تندی وزید
خاموش شدن نور فانوس آنجا را به ظلمتی افزونتر مبدل ساخت دستهای لرزانش را بر زمین سایید تا دگر بار فانوس را روشن کند ناگه ....

ناگه دستش به پای آدمی گرفت پایی برهنه توان نگاه کردن به بالا را نداشت چیزی نمناک بر دستش چکید ناگاه دستی خونین به چشمانش نزدیک گشت
ت

نظرات 1 + ارسال نظر
کتکله سه‌شنبه 15 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 03:16 ق.ظ http://katakalle.com

کتکله وبلاگی طنز و خواندنی همراه با شعر و موسیقی !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد