دیدی اخر شمع به پروانه چه گفت گفت که ای عاشق دل خسته فراموش شوی
پروانه سوخت و جوابش داد گفت طولی نکشد تو نیز خاموش شوی
دل بی تو صادقانه بگویم صفا نداشت دور از تو عشق بود ولی محتوا نداشت
پژمرد غنچه دلم اما سخن نگفت افتاد شیشه دلم اما صدا نداشت
در خانه دل از چه نماندید و پر زدید باور کنید خانه ما و شما نداشت
ان مهربان محبت را بگو به ما در کنج دلم بالا خره داشت یا نداشت
من را قسمت کنم ,خود مرداب بودم دل بی تو صادقانه بگویم صفا نداشت
شنبه روز بدی بود، روز بیحوصلهگی،
وقت خوبی که میشد غزلی تازه بگی؛
ظهر یکشنبهی من، جدول نیمهتموم،
همه خونههاش سیاه، روی خونه جغد شوم؛
صفحهی کهنهی یادداشتای من
گف دوشنبه روز میلاد من ئه،
اما شعر تو میگه که چشم من
تو نخ ابره که بارون بزنه،
آخ اگه بارون بزنه،
آخ اگه بارون بزنه!
غروب سهشنبه خاکستری بود،
همه انگار نوک کوه رفته بودهن
به خودم هی زدم از اینجا برو!
اما موش خورده شناسنامهی من!
عصر چارشنبهی من!
عصر خوشبختی ما!
فصل گندیدن من!
فصل جونسختی ما!
روز پنجشنبه اومد
مث سقائک پیر،
رو نوکاش یه چیکه آب
گف به من بگیر، بگیر!
جمعه حرف تازهئی برام نداشت،
هر چی بود، پیشتر از اینها گفتهبود!
وقتی میان چشمهایت رغبتی نیست
دیگر برای دل سپردن فرصتی نیست
بگذار تا عاشقترین مردم بداند
بین من و دستان گرمت نسبتی نیست
تا انتهای ماجرا هم پی نبردیم
ازمشرق چشم تو ما را قسمتی نیست
چندیست می گیرد دلم باور کن ای دوست
در حجم دستان تو دیگر وسعتی نیست
معذورم از عشقت,ببخشایم پریزاد
دیگر برای دل سپردن فرصتی نیست