The Lovers
The lovers say nothing.
Love is the finest of the silences,
the one that trembles most and is hardest to bear.
The lovers are looking for something.
The lovers are the ones who abandon,
the ones who change, who forget.
Their hearts tell them that they will never find.
They don't find, they're looking.
The lovers wander around like crazy people
because they're alone, alone,
surrendering, giving themselves to each moment,
crying because they don't save love.
They worry about love. The lovers
live for the day, it's the best they can do, it's all they know.
They're going away all the time,
all the time, going somewhere else.
They hope,
not for anything in particular, they just hope.
They know that whatever it is they will not find it.
Love is the perpetual deferment,
always the next step, the other, the other.
The lovers are the insatiable ones,
the ones who must always, fortunately, be alone.
The lovers are the serpent in the story.
They have snakes instead of arms.
The veins in their necks swell
like snakes too, suffocating them.
The lovers can't sleep
because if they do the worms ear them.
They open their eyes in the dark
and terror falls into them.
They find scorpions under the sheet
and their bed floats as though on a lake.
The lovers are crazy, only crazy
with no God and no devil.
The lovers come out of their caves
trembling, starving,
chasing phantoms.
They laugh at those who know all about it,
who love forever, truly,
at those who believe in love as an inexhaustible lamp.
The lovers play at picking up water,
tattooing smoke, at staying where they are.
They play the long sad game of love.
None of them will give up.
The lovers are ashamed to reach any agreement.
Empty, but empty from one rib to another,
death ferments them behind the eyes,
and on they go, they weep toward morning
in the trains, and the roosters wake into sorrow.
Sometimes a scent of newborn earth reaches them,
of women sleeping with a hand on their sex, contented,
of gentle streams, and kitchens.
The lovers start singing between their lips
a song that is not learned.
And they go on crying, crying
for beautiful life.
کسی رو برای دوستی انتخاب کن که اینقدر قلبش بزرگ باشه
که برای جا کردن خودت تو قلبش لازم نباشه خودتو کوچیک کنی
تورا دوست دارم
ایا ان روزها را فراموش کردی که برای اولین بار برایت نوشتم
تورا دوست دارم
ایا ان روز را فراموش کردی که به سویت دویدم وبا فریاد شادی به تو گفتم که شب به یادت بوده ویک ان از فکرت غافل نمی شدم
ایا ان روز را فراموش کردی که دیدگان پر از اشک مرا دیدی
پریشان ولرزان مرا در دست گرفتی ولی بودن انکه چیزی بگویی از برم گریختی
ایا تو نمی دانستی چقدر به تو علاقه مند هستم
محبوب من انقدر تو را دوست دارم که حاضر نیستم
حال تو را از دیگران پرسان شوم زیرا حسرت می برم که انها قبل از من تو را دیده باشند .
چی می شد اگه تو دوستم داشتی ***گه گاه سر رو سینه ام می گذاشتی
چونکه می مردم از دوری تو ***شاخه گلی بر روی گورم می گذاشتی
منتظری بگم دیوونتم.اگه نباشی می میرم.سر به بیابون می زارم...
خب دارم می گم .که چی بشه؟این چیزا برای تو نون نمی شه.
من برات یه چیزی دارم...من کتاب سفید هستم.
من وقتی نمی تونم بنویسم میگم قلمم سنگین شده...
امیدوارم اگه خوابیدید خوابای رنگی ببینید
تا حال شده یه شب بی خوابی به سرتون بزنه
اگه بیخوابی اذیتتون کرد سعی کنید باهاش کنار بیایید
خدا می دونه گفتن این جمله یکم سخته ولی عادت می کنید
یه سوال بپرسم :
فکر کنید آخرش توی بهشتید.دارید لذت می برید .خب حقتون گناه نکردید.حالا لذت ببرید.
یکم پایین تراز شما یکی که دوسش دارید تو جهنم ... وضع خوبی نداره
دیگران می گن حقش... تو چی می گی ؟ تو بهشت خوش می گذره؟
شرمنده بهشت یه جای دیگست .حداقل با اون چیزی که من فکرش رو می کنم فرق داره.
من دوست ندارم شعار بدم ولی می دونی عشق یه معماست که وقتی حلش کنی باید بری .شاید بری بهشت .حداقل این بهترین گزینه اس.ولی به چه قیمتی؟
دیدن تو رنگ مهره رفتن تو شب یلدا
راستی فکر مکنی این دختر خوب چرااینقدر پاییزرو دوست داره
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چهکس میگوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی میشنوی روی تو را
کاشکی می دیدیدم
شانه بالا زدنت را بی قید
و نکان دادن دستت که مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که عجیب عاقبت مرد؟ افسوس
کاشکی میدیدیم
من به خود میگویم :
چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد
به سایه ام گفتم :
دوستت دارم ، می دانی چرا ؟
جوابی نداد . مثل همیشه .
چون : نگاه می کنی . چیزی نمی پرسی . غر نمی زنی . نیش نمی زنی . توضیح نمی خواهی .
میان دم کردن چای
و وقت تکاندن خاکستر سیگار
در سکوتِ تنهای شب
با چشمهای خواب زده ات ، بدون کلامی
به چشمهای خواب زده ام نگاه می کنی و
همان جا ، به دیوار تکیه می دهی و مثل همیشه همراهیم می کنی .
باورم نمیشه که دستات تویه دست من نباشن
رو در و دیوار خونه گرد تنهایی مونده باشن
تو همونی که میگفتی تو دنیا هیچکس مثل من پیدا نمیشه
تو همونی که میگفتی قلبم ماله تو باشه واسه همیشه
باورم نمیشه که چشمات بره ماله دیگزون شه
با غریبه آشنا شه
با غریبه مهربون شه
تو همونی که میگفتی تو دنیا هیچکس مثل من پیدا نمیشه
تو همونی که میگفتی قلبم ماله تو باشه واسه همیشه
بسی رنج بردم در این سال سی / که مدرک بگیرم زبد شانسی
نشد، دادم از کف همه زندگی / نهادم به سر افسر بندگی
نبودم اوائل چنین ناتوان / ببودم به سر موی و بودم جوان
نه تن خسته و ناتوان بودمی / نه اینگونه نامهربان بودمی
نه اهریمنی طینتی داشتم / نه بر خوی بد عادتی داشتم
کنون بشنوید اینکه بیچاره من / چنان گشتهام اینچنین اهرمن
بود شرح احوال من بس دراز / ولی قطره آن گویم از بحر، باز
به هوش و خرد شهره بودم به شهر / نبودی چو من درسخوانی به دهر
به کنکور در رزم کنکوریان / زدم تستها را یکی در میان
به کف آمدم رتبهای زیر صد / نیارد چو من رتبه کس تا ابد
خیالم که دیگر مهندس شدم / نبودم خبر زینکه مفلس شدم
به خود وعدهای نیک دادم همی / که چون در خط درس افتادمی
بیابم اگر صد هزاران کتاب / زنم از خوراک و میرم ز خواب
چنانش بخوانم به روزانه شب / که خود گردم از کار خود در عجب
ولیکن چو پایم بدینجا رسید / نبیند دو چشمت که چشمم چه دید
به هنگامه ثبت نامم دمار / برآمد به یک روزه هفتاد بار
به «آموزش»اش چون گذارم فتاد / رخ سرخ من رو به زردی نهاد
چو دادندمی صد هزاران ورق / به رخساره زردم آمد عرق
چنان بی کس و خسته ماندم به صف / که رست از کف کفش مخلص علف
پس از آن چو دیگر به صف ماندگان / به یک نمره گشتم من از بندیان
بماند، پس نمرهای گم شدم / جدا از خود و شهر و مردم شدم
به خود گفتم این زندگی بهتر است / ره دانشم راه پر گوهر است
گذشتم از آن فکر پیشینهام / که من دیگر آن شخص پیشین نه ام
به من چه که دیگر کسان چون کنند / به من چه، چه در کار گردون کنند
به من چه فلانی دل آزرده است / به من چه خر مش رجب مرده است
گذشتم از آن فکر پیشینهام / که من دیگر آن شخص پیشین نه ام
که دانش چراغ ره آدم است / کلید در گنج این عالم است
چو فرصت غنیمت شمارم کنون / مرا علم و دانش شود رهنمون
پس از آن به مکتب نهادم چو پا / ز یک درب چوبی بسی بی صدا
به رزم اندر آمد یکی اوستاد / بگفتا شکاری به دام اوفتاد
بچرخید و گردید و غرید و گفت / در این پهنه یکدم نشاید که خفت
که من دکترا از فلان کشورم / یل سر سپاه فلان کشورم
کنون گفته باشم به آغاز درس / ز کس گر نترسی، ز مخلص بترس
بگفتم که درست بسی ساده است / کدامین خر ز درست افتاده است؟
بگفتا که درسم بسی مشکل است / خیالات تو ای جوان باطل است
چنانت بکوبم به گرز گران / که پولاد کوبند آهنگران
پس از آن سخنها و آن سرگذشت / دوماهی چو از آن سخنها گذشت
ریاضی یکم نمره بر شیشه زد / هزاران غمم تیشه بر ریشه زد
علومی چو بر بنده لشکر کشید / سپاه معارف به دادم رسید
یکی بیست بگرفتم از ریشهها / نشد کارگر زخم آن تیشهها
پس از آن معارف ز من قهر کرد / دهانم ز تلخی چنان زهر کرد
به تالار و در گرمی ماه تیر / بیامد ز در اوستادی چو شیر
بگفتا که در رزم نام آوران / بدان، خوان اول بود امتحان
فراهم شد از جمع ما لشگری / یکی پهلوانتر از آن دیگری
اتودها کشیده همه از نیام / که باید نمودن به دشمن قیام
چو آمد فرود آن یل از پشت زین / ببست افسار رخش خود بر زمین
کشید از نیامش سوالات را / بگفتا که حل کن محالات را
سپه را به یک غرش آرام کرد / یلان را چنان اسب خود رام کرد
بگفتا که درسم بسی ساده است؟! / کدامین کس از درسم افتاده است؟!
کنون گر توانی برو بچهجان / به فنی زبندم تو خود را رهان
نشستم چنان سنگ بر صندلی / به خود گفتمی اینکه ول معطلی
برو فکر دیگر بکن این جوان / مگر ترم دیگر شوی پهلوان
شدم بر خر نحس شیطان سوار / دو صد حیله را چون نمودم قطار
به یک روزه صدها گواهی بکف / به ظاهر پریشان و در دل شعف
بگفتم که من موقع امتحان / ببودم به بستر بسی ناتوان
که رحمی کن ای پهلوان رهنما / بیا بر من اکنون تو راهی نما
کنون تا نیفتم به حال نزار / برونم کش از پهنه کارزار
دو ترمی در این نابرابر نبرد / دگر از چه آرم سرت را به درد
هزاران کلک را زدم بیش و کم / که شاید برون آیم از پنچ و خم
رهی پرفراز و خم اندر خم است / در این ره هزاران چو من رستم است
یکیشان به رخش و یکی مرده رخش / یکی با درفش و یکی بی درفش
هر اینک در اندیشه کارزار / مگر آخر آید غم روزگار
تقصیر تو نبود! خودم نخواستم چراغ قدیمی خاطره ها، خاموش شود! خودم شعرهای شبانه اشک را، فراموش نکردم! خودم کنار آرزوی آمدنت اردو زدم! حالا نه گریه های من دینی بر گردن تو دارند، نه تو چیزی بدهکار دلتنگی اینهمه ترانه ای!
خودم خواستم که مثل زنبوری زرد، بالهایم در کشاکش شهدها خسته شوند و عسلهایم صبحانه کسانی باشد که هرگز ندیدمشان! تنها آرزوی ساده ام این بود، که در سفره صبحانه تو هم عسل باشد! که هراز گاهی کنار برگهای کتابم بنشینی و بعد از قرائت بارانها، زیر لب بگویی: « یادت بخیر! نگهبان گریان خاطره های خاموش »! همین جمله، برای بندزدن شیشه شکسته این دل بی درمان، کافی بود!
هنوز هم که هنوز است، از دیدن تو در خیابان خیس خوابهایم شاد می شوم! هنوز هم جای قدمهای تو، بر چشم تمام ترانه هاست! هنوز هم همنشین نام و امضای منی! دیگر تنها دلخوشی ام، همین هوای سرودن است! همین شکفتن شعله! همین تبلور بغض! به خدا هنوز هم از دیدن تو در پس پرده باران بی امان، شاد می شوم!
سوزن گیر کرده بود. مرتب تکرار می کرد : هیچ کس مرا دوست ندارد، حتی به اندازهء یک سر سوزن. سومرد دوستش داشت، شاید به اندازهء یک سر سوزن، یا بیشتر؛ با نخ سوزن را کشید و آزادش کرد. سوزن به اندازهء یک سر سوزن خوشحال شد، یا بیشتر، و بعد دوباره گیر کرد : چقدر مرا دوست داری؟ سومرد نمی دانست، هیچ چیزی نگفت، و همانجا گیر کرد : سکوت را تکرار می کرد. یک روز نخ پاره شد، و هر دو آزاد شدند. دل سومرد به اندازهء یک سر سوزن سوخت، یا بیشتر، شاید بیشتر از یک نوک سوزن دوستش داشت، شاید هم فقط به نخ گیر کرده بود. نخ پاره اش را روی دوشش گذاشت، و به دوختن ادامه داد. سوزن گیر کرده بود. مرتب تکرار می کرد : هیچ کس مرا دوست ندارد، حتی به اندازهء یک سر سوزن. سومرد دوستش داشت