هرچی آرزوی خوبه ، مال تو هرچی که خاطره داریم ، مال من اون روزای عاشقونه ، مال تو این شبای بی قراری ، مال من منم و حسرت باتو ، ما شدن تویی و بدون من رها شدن آخر غربت دنیاست مگه نه ؟ اول دوراهی آشنا شدن تو نگاه آخر تو آسمون خونه نشین بود دل تو شکسته بود ، همه ی قصه همین بود می تونستم باتو باشم ، مثل سایه مثل رویا اما بیدارم و بی تو ، مثل تو تنهای تنها

دیگر جوان نیستم
میانسال هم نیستم
به همین خاطر است که همیشه می اندیشم: این آخرین اثری ست که به او پیشکش میکنم، و به فکرم می رسد که بنویسم " برای آخرین بار، به او" اما حس میکنم که در این جمله، نقضی هست، و اضطرابی.
یادم می آید اولین کتابم را، در نیمه راه جوانی، به بهترین دوست روزگار کودکی تا جوانی ام تقدیم کردم: " به برادرم رحیم قاضی مقدم"، که با دوستی ام بیش از همه کس او را عذاب داده ام.
حال، در آستانه ی پیری، می خواهم جمله یی شبیه به آن بگویم:
" به همسرم فرازنه، که با مهر بی حدم به او، تنها کسی بوده ام که پیوسته عذابش داده ام".
و افسوس که نمی توان بازگشت و از نو ساخت، اما دست کم، به آنها که در آغاز راهند می توان یادگاری کوچکی داد، شاید به کارشان بیاید.
"یک عاشقانه ی آرام" و اگر خدا بخواهد و زنده بمانم، " یک عاشقانه ی بسیار آرام"، یادگاری ست از من و او به همه ی آنها که در آغاز راهند....