باز هم همان حکایت همیشگی
ژیش از ا ن که با خبر شوی
لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود
اه
ای دریغ وحسرت همیشگی
نا گهان چه زود دیر می شود !!!!!!
((نامه ای به خدا))
سخنی با عاشقان اهل دل
روزی گذر سگی دانا بر گروهی از گربه ها افتاد . وقتی به آنان نزدیک شد . دید که آنان از او روی گردانده اند و به آمدنش بهایی نمی دهند . باز ایستاد و با شگرفی در کارشان درنگ کرد.
در همان حال که سگ دانا به آنان می نگریست ، گربه ای فربه که نشانه های هیبت و وقار از سیمایش پیدا بود ، از جای جست و به دوستان خویش نگریست و به انان گفت : «ای برادران باورمند ، من با شما سخن حق را می گویم ، اگر شما دعا کنید و با حرارتی هر چه بیشتر دعایتان را تکرار کنید ، خاکساریتان را روا دارند و در همان لحظه آسمان بر شما موشهای بسیار می باراند.»
وقتی سگ دانا این اندرز سرشار را شنید ، در دل از سخن او خندید و از آنان روی گرداند و تکرار کنان با خود می گفت : «چه خنگ اند این گربه ها ، آری آنان چشم بینایی خویش را بر نوشته های کتابها کاملا فروبسته اند ! نه مگر نوشته اند و حتی نه مگر من و نیاکانم پیش از این در آن کتابها خوانده ایم که با ما گفته اند ، آنچه که آسمان برای روا داشتن دعا و خاکساری و زاری کردن فرو می باراند استخوان است نه موش ! .»
در خواب دیدم که با خدا مصاحبه می کردم...
خدا از من پرسید: « دوست داری با من مصاحبه کنی؟»
پاسخ دادم: « اگر شما وقت داشته باشید»
خدا لبخندی زد و پاسخ داد:
« زمان من ابدیت است... چه سؤالاتی در ذهن داری که دوست داری از من بپرسی؟»
من سؤال کردم: « چه چیزی درآدمها شما را بیشتر متعجب می کند؟»
خدا جواب داد....
« اینکه از دوران کودکی خود خسته می شوند و عجله دارند که زودتر بزرگ شوند...و دوباره آرزوی این را دارند که روزی بچه شوند»
«اینکه سلامتی خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست می دهند و سپس پول خود را خرج می کنند تا سلامتی از دست رفته را دوباره باز یابند»
«اینکه با نگرانی به آینده فکر می کنند و حال خود را فراموش می کنند به گونه ای که نه در حال و نه در آینده زندگی می کنند»
«اینکه به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و به گونه ای می میرند که گویی هرگز نزیسته اند»
دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتی به سکوت گذشت....
سپس من سؤال کردم:
«به عنوان پرودگار، دوست داری که بندگانت چه درسهایی در زندگی بیاموزند؟»
خدا پاسخ داد:
« اینکه یاد بگیرند نمی توانند کسی را وادار کنند تا بدانها عشق بورزد. تنها کاری که می توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خود مورد عشق ورزیدن واقع شوند»
« اینکه یاد بگیرند که خوب نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند»
«اینکه بخشش را با تمرین بخشیدن یاد بگیرند»
« اینکه رنجش خاطر عزیزانشان تنها چند لحظه زمان می برد ولی ممکن است سالیان سال زمان لازم باشد تا این زخمها التیام یابند»
« یاد بگیرند که فرد غنی کسی نیست که بیشترین ها را دارد بلکه کسی است که نیازمند کمترین ها است»
« اینکه یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمی دانند که چگونه احساساتشان را بیان کنند یا نشان دهند»
« اینکه یاد بگیرند دو نفر می توانند به یک چیز نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند»
« اینکه یاد بگیرند کافی نیست همدیگر را ببخشند بلکه باید خود را نیز ببخشند»
باافتادگی خطاب به خدا گفتم:
« از وقتی که به من دادید سپاسگذارم»
و افزودم: « چیز دیگری هم هست که دوست داشته باشید آنها بدانند؟»
خدا لبخندی زد و گفت...
«فقط اینکه بدانند من اینجا هستم»
نمی دونم چرا عشق میار بی وفای
اون کسی که دوستش دارم دلم می خواد یارم بشه
صورت یکی یک دونه ماه شب تارم بشه
هرکسی یه یاری داره ماه شب تاری داره
یا که دل زاری داره آتیش به انباری داره
نمی دونم چرا عشق میاره بی وفای
یه رویه سکه عشقه روی دیگش جدای
نگاه به اون چشم خمارش میکنم
قهر میشم ودوبار سازش میکنم
میگم بگو دوست دارم ناز میکنه
با اخم میگه نه دیگه دوست ندارم
می خواد بدونه دلمو کی میبره
تا ج عشقو کی رو سرم می زاره
چرا وقتی که آدم تنها میشه |
خیلی سخته چیزی رو که تا دیشب بود یادگاری
صبح بلند شی و ببینی که دیگه دوستش نداری
خیلی سخته که نباشه هیچ جایی برای آشتی
بیوفا شه اون کسی که جونتو واسش گذاشتی
خیلی سخته تو زمستون غم بشینه روی برفا
میسوزونه گاهی قلبو زهرتلخ بعضی حرفا
خیلی سخته اون کسی که اومد و کردت دیوونه
هوساش وقتی تموم شد بگه پیشت نمیمونه
خیلی سخته اگر عمر جادوی شعرت تموم شه
نکنه چیزی که ریختی پای عشق اون حروم شه
خیلی سخته اون کسی که گفت واسه چشمات میمیره
بره و دیگه سراغی از تو و نگات نگیره
خیلی سخته که عزیزی یه شب عازم سفر شه
تازه فردای همون روز دوست عاشقش خبر شه
خیلی سخته که دلی رو با نگات دزدیده باشی
وسط راه اما از عشق یه کمی ترسیده باشی
خیلی سخته که بدونه واسه چیزی نگرانی
از خودت میپرسی یعنی میشه اون بره زمانی
خیلی سخته توی پاییز با غریبی آشنا شی
اما وقتی که بهار شد یه جوری ازش جدا شی
خیلی سخته یه غریبه به دلت یه وقت بشینه
بعد به اون بگی که چشمات نمیخواد اونو ببینه
خیلی سخته که ببینیش توی یک فصل طلایی
کاش مجازات بدی داشت توی قانون بیوفایی
خیلی سخته و قشنگه آشنایی زیر بارون
اگه چتر نداشته باشن تو دستا هردوتاشون
خیلی سخته تا همیشه پای وعدهها نشستن
چقدر قشنگه اما واسه کسی شکستن
خیلی سخته واسهی اون بشکنه یه روز غرورت
اون نخواد ولی بمونه همیشه سنگ صبورت
خیلی سخته بودن تو واسهی اون بشه عادت
دیدنو بوسیدن دستات واسه اون نشه عبادت
خیلی سخته چشمای تو واسهی اون کسی خیسه
که پیام داده یه عمره واسه تو نمینویسه
خیلی سخته اونکه دیروز تو واسش یه رویا بودی
از یادش رفته که واسش تو تموم دنیا بودی
خیلی سخته بری یک شب واسه چیدن ستاره
ولی تا رسیدی اونجا ببینی روز شد دوباره
خیلی سخته که من و تو همیشه عاشق بمونیم
اونقدر عاشق که ندونن دیوونه کودوممونیم
اونقدر عاشق که ندونن دیوونه کدوممونیم
اگه تا روز قیامت داشتنت نباشه قسمت چشم به راه تو می مونم با دلی پر از صداقت اگه با اشکای گرمم دله سنگ برام بسوزه اگه جسم من بپوسه بعد دنیای دو روزه اگه نقش قصه ها شی مه روی قله ها شی بری و از من جدا شی اگه باشی یا نباشی نه فقط عاشقت هستم مرحمی رو قلب خستم این تویی که می پرستم سرسپرده تو هستم اگه جای تو به این دل همه دنیا رو ببخشن می گذرم از هر چه دارم اگه باشی عاشقه من اگه زنجیر به پاهام اگه قفل و اگه سقفم می رسم هر جا که هستی به تو و عشق سوگند اگه باشی تاجی بر سر یا که ذره ای کمتر دل من داغه تو داره تا ابد تا روزه آخر نه فقط عاشقت هستم مرحمی روفلب خستم این تویی که می پرستم سر سپرده تو هستم اگه با یه قلب تب دار بشم از عشق تو بیمار یا وجود عاشقم رو ببرن تا چوبه دار اگه زندگیم فنا شه طعمه خشم خدا شه یا که در حسرت عشقت روحم از بدن جدا شه اگه قلبم و شکستی رفتی و از من گسستی مهربون یا خود پرستی هر که هستی هر چه هستی نه فقط عاشقت هستم مرحمی رو قلب خستم این تویی که می پرستم تو بتی من بت پرستم | |