-
[ بدون عنوان ]
جمعه 10 شهریورماه سال 1391 17:55
وقتی که چایی می ریزه رو لباس . یا غصه کثیف شدن لباسمونو می خوریم یا اگر خیلی لارژ باشیم ( بزرگ باشیم! فارسی را پاس بداریم!) غصه چایی از دست رفته رو می خوریم .دیگه حد اکثر اگر فکر هیچ کدوم نباشیم میگیم آی سوختم !!! من وقتی این اتفاق برام میافته میگم بیچاره شیکمم ! الکی دلشو صابون زد برا یه قلپ چایی . آخرشم ریخت ! یا...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 18 خردادماه سال 1387 01:25
به نام خدایی که عشقو آفرید تا آدمارو بی قرار کنه وقتی جمعی از احل زمین از خودی پاک دامنی در بی خودی نا پاکی خزیدند دلم گرفت..... و نمی دانم چرا در لحظه ی نگاه دوختن به آسمان دلم شکست.....! دلم از اندوه بی شمار آنکه ندانست و آنکه نداشت و آنکه نتوانست از ته دل بخندد گرفت گاهی وقتا با خودم فکر می کنم این عشق چی می تونه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 19 دیماه سال 1385 23:20
بعدها نام مرا یاران و باد نرم میشویند از رخصار سنگ گور من گمنام میماند به راه فارغ از افسانههای نام و ننگ دلم گرفته است دلم گرفته است به ایوان میروم و انگشتانم را بر پوست کشیده شب میکشم چراغهای رابطه تاریکند چراغهای رابطه تاریکند دیگر کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد دیگر کسی مرا به میهمانی گنجشکها نخواهد برد...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 18 دیماه سال 1385 23:21
این کیست این کسی که روی جادهی ابدیت بسوی لحظهی توحید میرود و ساعت همیشگیش را با منطق ریاضی تفریقها و تفرقهها کوک میکند. این کیست این کسی که بانگ خروسان را آغاز قلب روز نمیداند آغاز بوی ناشتایی میداند این کیست این کسی که تاج عشق به سر دارد و در میان جامههای عروسی پوسیدهست
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 12 آبانماه سال 1385 02:58
عشق سو ء تفاهمی است بین دو احمق که با یک ببخشید تمام می شود !!!!!!!!!!!!
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 1 شهریورماه سال 1385 23:14
با توام ای سهراب..ای به پاکی چون اب. یادته گفتی بهم تا شقایق هست زندگی باید کرد؟ نیستی سهراب ببینی که شقایق هم مرد! دیگه به چه کسی دل را خوش کنم؟ یادته بهم گفتی آمدی سراغ من نرم و آهسته بیا که مبادا ترکی بردارد چینی نازک تنهایی تو .اومدم آهسته و نرمتر از یک پر قو ...خسته ازدوری راه.خسته و چشم به راه. یادته گفتی بهم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 28 مردادماه سال 1385 02:42
باز من و آلبوم عکسات , گریه ها و شب آخر باز میخوای بری عزیز شی ؟ آخه از اینم عزیزتر ؟ بس نبود اِنقد که رفتی ماها رو شکنجه کردی هر دفعه میری و میگی باز دوباره بر می گردی شونه هات یه خونه ی گرم , دل من یه مرغ ناشی تو کجا و من ولکین , می میرم اگه نباشی دوست دارم دیوونه تر شم تو باید بدی اجازه الهی , هوای غربت عزیزم بهت...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 25 مردادماه سال 1385 22:20
خدایا تو خودت می دونی اشکهایم نشانه چیست . پس در این دل شکسته به دنبال چی هستی که هر لحظه غمی را بر آن ارزانی می کنی خدایا تو خودت میدونی دنیای من با تو معنی پیدا می کنه پس چرا همیشه منو در برزخ زندگی بدون راهنما قرار میدی ؟ خدایا تو خودت از سر درون خبر داری و می دونی این بنده نمی تواند شکرت را به جای آورد پس راحتش کن...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 23 مردادماه سال 1385 03:45
زیستن فلسفه ایست فلسفه من چیست؟ هان ! شاید از منطق جداست اما آمیخته ای از فهم است خوشا آنان که فلسفشان کلافی جدا از فهم است خوشا فلسفه دیوانگان... فلسفه خنده زیباست !!! من نمیدانم فلسفه شاعران چرا چنین غمناک است ! فلسفه زیستن یک سیاستمدار یا یک پزشک کاش می دانستم که چیست! فلسفه یک کو دک خیابانی چه ؟ زیباست فلسفه یک...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 20 مردادماه سال 1385 21:27
گوش کن هر چه سکوت است متعلق به ماست...! من و تو می توانیم تنها در سکوتی که غریبانه می پایدمان عشقمان فریاد کشیم آنطرف تر کسیست که تو را می شنود آری آن احساس من است......
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 18 مردادماه سال 1385 23:20
(( . . . هستی نمایشخانه است )) افسانه است و رویا آنچه در آن وجود دارد ، جمله از لباس حقیقت عاری هستند ، و ما بازیگرانی هستیم ، که برای ایفای یک رل کوچک یا بزرگ ، وارد این نمایشخانه شده ایم. اصولا در ما (( زندگی )) نامیده می شود ، بصورت رویا و تخیل درآمده ... و آنچه را که حقیقت می پنداریم، نابود گشته است ... گرچه هستی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 مردادماه سال 1385 23:29
مرا به آغوشت راه بده ، میخواهم برای اولین بار ببوسمت ، بیا چشمانمان را ببندیم ، میخواهم وقتی لبهای معصوممان به هم گره میخورد و هر دو از فرط لذت در اغوش یکد یگر نفس نفس میزنیم ، از لذت متناهی جسممان ، وجود نامتناهی خداوند را با چشمانی بسته تصورکنیم ، چشمانت را باز کن!؟ نه!..نه..!، لبهایمان از گرمی شهوت خشک شده اما گونه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 16 مردادماه سال 1385 21:29
بغضم را شکستم و های های گریستم که سکوت ثمره ای جز فراق نداشت باور نمی کنم که از دستت دادم که کاش می دانستم "از اول که تو بی مهر و وفایی" شیدای تو شدم و رسوای دگر کسان عاشق شدم ولی آبروی عشق را نبردم و "چو نیلوفر عاشقانه به پایت پیچیدم" درین خیال بودم که تا همیشه در آسمان نگاهت پرواز خواهم کرد که می گفتم "در نظر بازی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 9 مردادماه سال 1385 23:30
شب رفتنت عــــزیزم هرگــــز از یادم نمــیره واسه هرکس که میگم قصه شو آتیش میگیره دل من یه دریا خون بود چشم تو یه دنیا تردید آخرین لحظه نگاهت غصه داشت باز ولی خندید غما اون شب شیشه های خونه رو زدن شکستن پا به پام عکسای نازت اومدن تا صبح نشستن تو چرا از اینجا رفتی تو که مثل قصه هایی گله م از چه چیزی باشه نه بدی نه بی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 5 مردادماه سال 1385 00:59
به امید دیدن آینده ای پر امید بدون مهابا از عشق های زمونه! باری دیگر، فرشتگان همچون اقیانوس به رقص در آمدند...دستهایشان را بر هم زدند... و تولدِ روح و روان، از زمین و آب...همه چیز آرام شکل گرفت...آتش که از دستانشان پرواز میکرد...و حقیقت و زندگی که آرام آرام روحت را در بر گرفت!و عشق که همان دم در وجودت دمیده شد..به...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 2 مردادماه سال 1385 21:41
کم کمک سحر داره هوا رو روشن میکنه آسمون پیراهن آبیشو بر تن میکنه یه شبی هم که تو مهربون شدی با دل من صبح ناخونده داره دشمنی با من میکنه هر شبی که دست تو مهمون دستم میمونه تا خود صبح چشم من مواظب آسمونه نکنه دزده بیاد ستاره ها رو ببره نکنه خروس همسایه بی موقع بخونه
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 31 تیرماه سال 1385 01:53
در آن نیمه های سکوت که پاره پاره وجودم را جستجو مى کنم .درآن هنگام که آتش امید به روی دیدگانم سرد است.در آن هنگام که ابلیس پیرمست پاهای جوانم را زنجیر مرگ میکند.هنگامی که گیاه وجودم زیربارشلاق باران خم می شود و زمانی که حتى تکه ابرى در چشمانم نمی یابم تا کویر سوزان قلبم راسیراب کند در این تاریک ظلمت که دستی ناجی نمی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 27 تیرماه سال 1385 20:42
گاهی دلم برای خودم تنگ میشود نمیدانم آدمی اول دلتنگ شد بعد جمعه ها را ساخت یا جمعه ی کشدار و موذی بود که او را چنین دلتنگ میکرد .شاید هم جمعه و دلتنگی های آدم با هم متولد شده باشند . شاید آن زمان که آدمی بر روی دیوار غارها نقش معشوق و شکار و جنگ را میکشید یا رمه را به چرا میبرد جمعه ای داشت برای دلتنگیهای خود یا...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 26 تیرماه سال 1385 00:14
تو غفلت پروانه را در باد های بی هنگام پائیزی ندیده ای که بدانی اذر ما ه از اواز کدام پرنده تنها زمستان است بیرون خانه یک عده ادمی ایستاده اند سردشان است میگویند هر کسی از راه شب امده امده اینه را بخه خاطر صبح بشکند چه غبار غفلتی گرفته این خواب نا تمام! من حرفم هنوز نا تمام همین ترانه است پروانه های بعدی را بپا باد می...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 24 تیرماه سال 1385 19:44
گاه که در تنها ترین سکوت لحظه هایم از پشت پنجره بر حرکت آدمکها مینگرم در دل میگویم: این دنیا جایی برای تنهاییست...ما انسانها انسان بودن را فراموش کردیم و به سوی تمدنی پیش رفتیم که زندگیمان را توأم با آرامش سازد...آرامشی که قلبهایمان را زیکدیگر جدا کرد! به آسمان نگریستم...شب با سرعت هر چه تمام تر در پیش بود و اندک نور...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 23 تیرماه سال 1385 12:53
اونجا زیر بارون ایستاده بودم...همون طور که بارون تند بهار شیکترین لباسم رو خراب می کرد به همه چیزهایی که در امروز از دست داده بودم یا بهتر بگم از اونها دست کشیده بودم فکر می کردم..عشق, شغل,موقعیت اجتماعی, و در اخر هم بهترین کتم....تنها چیزی که برام مونده بود یک احساس خیلی ناشناخته بود احساس ازادی مطلق از همه چیز و همه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 21 تیرماه سال 1385 21:16
می ترسم دنیا به پایان برسد و من در چشم تو جایی نداشته باشم،می ترسم کلمات نتوانند شوق مرا به تو توصیف کنند. می ترسم کبوترانی که به سمت تو پرواز می دهم نارسا باشند. شب طولانی شده است و تا چشمان تو هست آفتاب جرات برآمدن ندارد...!
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 20 تیرماه سال 1385 23:31
وقتی چمدانش را به قصد رفتن بست نگفتم :" عزیزم این کار را نکن " نگفتم :"برگرد" و یک بار دیگه به من فرصت بده." وقتی پرسید دوستش دارم یا نه رویم را بر گرداندم . حالا او رفته ،و من تمام چیز هایی را که نگفتم ، میشنوم نگفتم :"عزیزم ، متاسفم ، چون من هم مقصر بودم." او را در آغوش نگرفتم و اشک هایش را پاک نکرم نگفتم:"اگه تو...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 20 تیرماه سال 1385 15:11
خیلی وقت است که ننوشته ام ... یعنی بعد از اون اتفاق که یادش هم برایم سنگین است سعی کردم کمتر بنویسیم ... بیشتر خودم رو به بیخیالی بزنم و هی جوری رفتار کنم که انگار نمیبینم ! روزهایی که پر بودند از رنگ درد دلهای من با خالی و سفید کاغذها، پر از شادیها و غمهایی که بوی سرد قلمم را به خورشید خورشید آسمان میسپرد همه با یک "...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 16 تیرماه سال 1385 23:35
دستانم را بگیر اینجا تا در آغوشت شتافتن تنها یک نفس فاصله است بگذار برای همیشه گرمی دستانت و قدرت بازوانت برای در آغوش گرفتنم سرمای وجودم را که بی تو بر تنم انباشته شده بود ذوب کند... اینجا تنها برای تو ساخته شده و من تنها برای تو مینویسم!
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 تیرماه سال 1385 00:23
قرار است امشب دو ماهی بمیرند که دیگر سراغی ز دریا نگیرند قرار است چشمان ما بسته گردند اگر چه پر از آرزوهای پیرند و بوی جهنم که آید از این شهر و مردان اینجا چه نا سر به زیرند تمام فصولی که می آید امسال بدون شک از ابتدا سردسیرند بعید است امسال دستان سردم بدون بهار شما جان بگیرند و یک سال دیگر گذشت و نفسهام از این لحظه...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 8 تیرماه سال 1385 15:31
بیا قرار عشق بگذاریم و قلبهایمان را به هم پیوند زنیم تا لحظههای زیبای با هم بودن را در کنار هم تجربه کنیم, بیا تا با نتهای وفا و مهربانی، آهنگی برای شعر زندگی بسازیم ... بیا به سوی هم آئیم تا هر لحظه از زندگیمان رنگ عشق گیرد، بیا تا با عطر حضورت، قاصدکها پیام مهربانی را از قلبهایمان تا اوج آسمانها بالا برند ......
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 7 تیرماه سال 1385 23:38
یادت هست؟ تو کوچه باغای رویاهامون قدم میزدیم چه زیبا بود اون لحظه که گلی چیدی و دادی به دستم و وقتی پرسیدم این گل اسمش چیه؟ گفتی عشق... و ادامه دادی: تقدیم به تو هیچ وقت یادم نمیره که می خواستی ماه شبای تارم باشی... می گفتی اگه اجازه بدی! یادمه از شوق دیدن هم همه حرفا یادمون میرفت و سکوت میکردیم و تو میگفتی: سکوت نکن...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 2 تیرماه سال 1385 21:18
طراوت یک پرده نقاشی - که بهترین باشد - هرگز از میان نمی رود. لطافت و ژرفای یک غزل ناب هم. چرا دست های انسان باید چیزی از یک پرده ی نقاشی و یک غزل ناب, کم داشته باشد؟ ما عادت کرده ایم که رابطه ها را فرسوده کنیم, و هر ارتباط فرسوده ای, لطافت خود را از دست می دهد.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 2 تیرماه سال 1385 00:35
مرا به آغوشت راه بده ، میخواهم برای اولین بار ببوسمت ، بیا چشمانمان را ببندیم ، میخواهم وقتی لبهای معصوممان به هم گره میخورد و هر دو از فرط لذت در اغوش یکد یگر نفس نفس میزنیم ، از لذت متناهی جسممان ، وجود نامتناهی خداوند را با چشمانی بسته تصورکنیم ، چشمانت را باز کن!؟ نه!..نه..!، لبهایمان از گرمی شهوت خشک شده اما گونه...