به نام خدایی که عشقو آفرید تا آدمارو بی فرار کنه
وقتی جمعی از احل زمین از خودی پاک دامنی در بی خودی نا پاکی خزیدند دلم گرفت.....
و نمی دانم چرا در لحظه ی نگاه دوختن به آسمان دلم شکست.....!
دلم از اندوه بی شمار آنکه ندانست و آنکه نداشت و آنکه نتوانست از ته دل بخندد گرفت
گاهی وقتا با خودم فکر می کنم این عشق چی می تونه باشه که آدم وقتی عاشقه خوسحاله و بی خیال اما وقتی اونو از دست داد نا راحت هستو ............
چرا ... درد عشقو من کشیدم......درد تنهایی رو هم کشیدم.....
اما آخرین حرفم به اون این بود که بهش گفتم به قرآن دوست دارم
وقتی با نگاه آرامش بخشت بهم نگاه میکنی ،بازم با خودم میگم:باشه اما فردا می رم....
اما باز میل رفتن ندارم!
حتی اگر جهان نباشه ، اگه راهها ، جنگلها ، آبها نباشن... اگه خورشید نباشه ، باد نوزه...عشق و نگاه اطمینان بخشت برام کافیه...!
وقتی با قدمهای استوارت کنارم گام بر می داری... وقتی بر شادی های گذرا بوسه میزنی... گوئی در ابدیت طلوع خورشید زندگی می کنم!
هرگز به این فکر نکرده بودم که عشقی آسمانی زندگیم ، همه چیزم را در بر بگیرد!
نه هیچ چیز به شیرینیه عشق نیست ، به شیرینیه رویـای عشق جوانـان...
می توانی همه چیز رو رد کنی ، حتی حقیقت وجودم را!!!
اما در حقیقت عشقم تردید نکن...
اگه مرا دوست میداری بگذار برای هیچ باشد ، دوست داشتن فقط برای عشق!
اگه روزی مجبور به اعتراف عشقم شوم....
این طور می گویم:
• عشق را بندومرزی نیست!
باور نمی کنم که تو با یک نگاه سرد
غم های خود را به دل من سپرده ای
غم را ز بغض های این شاعر غریب
حتی ز بیت بیت های غزل ها نخوانده ای
باور کنم هجوم شب بی ستاره را ؟
باور کنم که پر کشیدی از آسمان من ؟
باور کنم خموشی این تک ستاره را ؟
ای بهترین بهانه شعرهای من
شاید خیال می کنی با رفتنت
یاد تو از آسمان دلم کوچ می کند
یا این که بعد تو با دیگری دلم
غم را به حرمت تو فراموش می کند
تنها به یاد چشم سیاه تو نازنین
قربانی سکوت پر از راز می شوم
آن دم که تو بگیری دست نیاز من
چون دو دریچه رو به روی هم آگاه ز هر بگو مگوی هم هر روز سلام و پرسش و خنده هر روز قرار روز آینده عمر آینه بهشت اما آه بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه اکنون دل من شکسته و خسته است زیرا یکی از دریچه ها بسته است نه مهر فسون نه ماه جادو کرد نفرین به سفر که هر چه کرد او کرد.... | |
|
نزدیکتر بیا !
لمس صدای تو از پشت دیوار سکوت با قطره های اشکی که بی مهابا از روی گونه های سرخت می چکد برایم دشوار است ...
نزدیکتر بیا و بگذار دستهای لرزان از شوق وصالم اشک گونه هایت را پاک کند ...
پنجره را باز می گذارم و خود به رسم عادت هر روزه ام در پشت قاب طلاییش به انتظار آمدنت می نشینم !
قول می دم هر ثانیه از آن سپیده ای که تو را برایم به ارمغان آورد را با کیمیای عشق طلا کنم تا همگان بدانند و یقین کنند که وقت طلاست !
آری وقت هم طلا می شود وقتی از تو , هنر گذر کردن را بیاموزند! ...