-
[ بدون عنوان ]
جمعه 18 آذرماه سال 1384 03:07
خرمگس شاخداری که بین شیشه و پردهء کلفت اتاق گیر کرده بود آنقدر شاخهایش را به شیشه کوبید تا هر دو را شکست و چشمهایش پر از خون شد. تا آخرین قطرهء خون جیغ کشید و بین سقف و شیشه و پرده پرواز کرد اما به جایی نرسید. فکر کرد کارش تمام است، بالهایش را بست و روی زمینِ سردِ اتاق سقوط کرد. با آخرین نفسی که در بدن داشت چند قدم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 18 آذرماه سال 1384 02:45
آنقدر خسته ای که تصمیم می گیری چند دقیقه دراز بکشی و بعد لباسهایت را درآوری و برای خواب آماده شوی. دراز می کشی و چند دقیقهء بعد بیدار می شوی. صبح شده است و هنوز برای خواب آماده نیستی. بلند می شوی و به سر کار می روی. تصمیم می گیری چند ساعت کار کنی و زودتر به خانه بروی. چند ساعت کار می کنی و چند سال می گذرد و به خانه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 18 آذرماه سال 1384 02:21
هوا در حد بسیار خطرناکی خوب است. هوا انقدر خوب است که اگر حواست نباشد و بیش از حد نفس بکشی آنقدر مست می شوی که دیگر هیچ کاری از دستت بر نمی آید. صبحها یک ساعت زودتر بیدار می شوم تا قبل از اینکه به سر کار خسته کننده ام بروم حسابی مست کنم. شبها هم لیوان خالی شراب و سیگار خاموش هم خانه ایم را بر می دارم می روم می نشینم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 17 آذرماه سال 1384 23:06
مرا لمس کن مهربان ! شب روییده سرد ! به من دست بزن مهربان ! دست های تو طولانی و گرمند ! لمسم کن مهربان ! چشم هارفته رفته محو می شوند جدا از هم لمسم کن مهربان ! با دست ها و قلبت ! مرا لمس کن مهربان ! زندگی عجیب پیچیده است لمسم کن مهربان ! اتاق به بازتاب احتیاج دارد ! مرا لمس کن مهربان ! نوازش ها در سکوت ... لمسم کن...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 13 آذرماه سال 1384 22:55
اگر می توانستی نیم نگاهی به درون من بیفکنی می دیدی آن سپاس و تحسین را تحسین نه تنها برای آنچه که هستی بلکه برای آنچه که بذل می کنی تا من این باشم و خواهی دید که تا چند این همه را حرمت می دارم اما آنچه که بیش از همه به حیرتت وا می دارد تمام آن عشقی است که به تو دارم و آن گاه که این را احساس کردی همیشه به یادش خواهی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 13 آذرماه سال 1384 04:00
شما به من بگویید ایا گناه کردم که از سر جوانی به او نگاه کردم بس شامها که قلبم مانند اسمان بود در اسمانم او را تشبیه ماه کردم در دفترش همیشه یک رنگ تیره کم داشت با مردمان چشمم انی سیاه کردم بی اعتنا تر از باد با پای خود لگد زد بذری که با مشقت ان را گیاه کردم مثل عبور یک رود از او گذشتم با یاد او دوباره شب را پگاه کردم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 آذرماه سال 1384 19:54
دیگر تنهایی ام را با تو قسمت نمی کنم دیگر تنهایی ام را هرگز با تو قسمت نمی کنم حتی ناخوشیهایم را حتی ناخوشیهایم را واز ته دل به تو می گویم : نارفیق ! مگر تو با ما بودی ؟! و از ته دل به تو میگویم : نا رفیق ! مگر تو با ما بودی ؟
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 آذرماه سال 1384 01:01
چند گام مؤثر برای اذیت و آزار دیگران توسط وبلاگ مواد لازم: - خودتان (یک عدد) - کامپیوتر - اشتراک اینترنت رایگان یا کمهزینه - یک عدد وبلاگ و چند ایمیل - وقت و بیکاری به مقدار فراوان - فرهنگ پایین استفاده از رسانه به میزان کافی ابتدا یک وبلاگ بسازید. چون شما فقط قصد مردمآزاری دارید پس یک ریال خرج نکنید و فقط از فضای...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 11 آذرماه سال 1384 22:45
شب و جکوزی و یه آبجو، هیچی حال نمی ده بدون تو. کاشکی من یک کمی می فهمیدم، که دنیا دو روزه به جون تو. به ما یاد دادن که سخت بگیریم، غافل از اینکه ما هم می میریم. دنیا رو ما قرار نیست بگیریم، ما بدون هم همیشه فقیریم.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 11 آذرماه سال 1384 12:55
توی روزگاری که دل واسه شکستنه قیمت طلای دل قد سنگو آهنه بین این همه غریبه یه نفر مثل تو میشه آشنایی که تو قلبم می مونه واسه همیشه تو نباشی چه کسی منو نوازش میکنه با صبوری با من دل خسته سازش می کنه تو نباشی نمی خوام لحظه ای رو سر بکنم نمی دونم بعد تو من چی رو باور بکنم نمی تونم نمی تونم که تو رو رها کنم بعد تو من چه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 11 آذرماه سال 1384 01:51
رفتم مرا ببخش مگو او وفا نداشت راهی بجز گریز برایم نمانده بود این عشق آتشین پر از درد بی امید در وادی گناه و جنونم کشانده بود رفتم که داغ بوسه پر حسرت تو را با اشکهای دیده زلب شستشو دهم رفتم که نا تمام بمانم دراین سرود رفتم که با ناگفته به خود آبرو دهم
-
مهرناز
سهشنبه 8 آذرماه سال 1384 23:03
یکی بود؛ یکی نبود؛ توی این بود و نبود دختر کوچولویی بود به اسم مهرناز که مادرش مرده بود و چون نمی توانست خوب به کار و بار خانه برسد, پدرش زن دیگری گرفته بود. یک سال گذشت. زن بابای مهرناز دختری به دنیا آورد و اسمش را گذاشت فرحناز. فرحناز کمی که بزرگ شد, معلوم شد به خوشگلی مهرناز نیست. زن بابا حسودیش شد و بنای ناسازگاری...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 8 آذرماه سال 1384 02:07
دوسم داری می گی عاشق بارونی ولی وقتی بارون می یاد چتر می گیری بالا سرت می گی عاشق برفی ولی طاقت یه گوله برف و نداری می گی پرنده ها رو دوست دا ری ولی می ندازی شون تو قفس می گی عاشق گلی ولی از شاخه جداشون می کنی انتظار داری نترسم و قتی می گی دوستم داری!
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 8 آذرماه سال 1384 01:34
عشق مادری موهبت است ¤ آرامش بخش است ¤ احتیاجی به کسب آن نیست ¤ نیازی به شایستگی و استحقاق ندارد¤ اما کیفیت بی قید و شرط عشق مادر یک جنبه منفی هم دارد ¤ این عشق نه فقط احتیاجی به شایستگی و لیاقت ندارد¤ بلکه در عین حال نمی توان آن را کسب ایجاد یا کنترل نمود¤ اگر وجود داشته باشد موهبتی است¤ و اگر وجود نداشته باشد گویی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 8 آذرماه سال 1384 01:31
آنکس که هیچ نمی داند¤به هیچ چیز عشق نمی ورزد¤ آنکس که قادر به انجام هیچ کاری نیست¤هیچ نمی فهمد¤ آنکس که هیچ نمی فهمد¤ بی ارزش است¤ اما آنکس که می فهمد¤ عشق هم می ورزد¤ تیزبین است ¤ می بیند...¤ آگاهی بیشتر نسبت به ذات هر چیز مولود عشق بزرگتری است¤ آنکس که خیال می کند همه میوه ها با رسیدن توت فرنگی می رسند¤ هنوز از...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 آذرماه سال 1384 16:56
چرا؟ چرا انسان هرگاه ،دور از غوغای روز مرگی و برتر از ابتذال زیستن ، به خود و به این دنیا می اندیشد و در تامل های عمیق و تپش های پر طنین و خیالات بلند غرق میگردد،بر دلش درد پنجه می افکند و سایه غمی ناشناس بر جانش می افتد،ودور از نشاط وشعف،در تنهایی اندوهگین خویش می نشیند ،سر به دو دست می گیرد و نم اشکی و با خود...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 آذرماه سال 1384 02:05
به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند: که برون در چه کردی ؟ که درون خانه ایی! به قمارخانه رفتم همه پاکباز دیدم...... چو به صومعه رسیدم همه؛ همه٫ زاهد ریایی در دیر میزدم من که یکی ز در درامد که درا درا عراقی که تو هم٫ ازان مایی
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 5 آذرماه سال 1384 05:16
ای خدا! به عالمان ما مسوولیت به عوام ما علم به مو مونان ما روشنایی به روشنفکران ما ایمان و به متعصبین ما فهم و به فهمیدگان ما تعصب به زنان ما شعور و به مردان ما شرف و به امیران ما آگاهی و به جوانان ما اصالت و به اساتید ما عقیده و به دانشجویان ما نیز عقیده به خفتگان ما بیداری به بیداران ما اراده به مبلغان ما حقیقت به...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 5 آذرماه سال 1384 05:16
وقتی که چایی می ریزه رو لباس . یا غصه کثیف شدن لباسمونو می خوریم یا اگر خیلی لارژ باشیم ( بزرگ باشیم! فارسی را پاس بداریم!) غصه چایی از دست رفته رو می خوریم .دیگه حد اکثر اگر فکر هیچ کدوم نباشیم میگیم آی سوختم !!! من وقتی این اتفاق برام میافته میگم بیچاره شیکمم ! الکی دلشو صابون زد برا یه قلپ چایی . آخرشم ریخت ! یا...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 5 آذرماه سال 1384 04:44
زندگی شاید یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد زندگی شاید ریسمانی ست که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد زندگی شاید طفلی ست که ازمدرسه بر می گردد زندگی شاید افروختن سیگاری باشد ، در قاصله رخوتناک دو هم آغوشی . یا عبور گیج رهگذری باشد که کلاه از سر بر می دارد و به رهگذری دیگر با لبخندی بی معنی می...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 1 آذرماه سال 1384 01:50
پس از قتل یک زن، راز شگفانگیز زندگیاش برای پلیس فاش شد، ماجرایی که برای ماموران حیرتآور بود. این زن 36 ساله تا چند سال پیش مردی بود که خودش با زنی ازدواج کرده بود و صاحب دو فرزند شده بودند اما مدتی بعد با یک عمل جراحی به جرگه زنان درآمد و شوهری اختیار کرد تا اینکه... برای روشن...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 29 آبانماه سال 1384 22:42
دست تو، تو دست من بود دلت اما جای دیگه تو خودت خبر نداری اما چشمات اینو میگه مدتی بود حس می کردم که دلت یه جا اسیره پشت پا زدی به بختت کی واست جز من می میره ؟ تو می گی یه وقتا گاهی پیش میاد یه اشتباهی نه دیگه، دیگه نمیشه واسه تو نمونده راهی دیگه دیدنم محاله دیگه برگشتم خیاله سزای کارت همینه دل از اون نگات بیزاره تو می...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 27 آبانماه سال 1384 23:02
باز هم همان حکایت همیشگی ژیش از ا ن که با خبر شوی لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود اه ای دریغ وحسرت همیشگی نا گهان چه زود دیر می شود !!!!!!
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 20 آبانماه سال 1384 04:49
زندگی حرکت در مسیری ساده و مستقیم نیست.بلکه عبور از هزارتویی پر پیچ و خم است که باید در طی آن راه خود را پیدا کنیم...در این بین گم گشته و سرگردان شویم یا گاهی اوقات به بن بست برسیم..اما اگر ایمان داشته باشیم،همیشه دری به روی ما گشوده خواهد شد.دری که ممکن است مطابق انتظار ما نباشد، اما سرانجام معلوم میشود که مناسب بوده...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 آبانماه سال 1384 04:36
((نامه ای به خدا)) سخنی با عاشقان اهل دل روزی گذر سگی دانا بر گروهی از گربه ها افتاد . وقتی به آنان نزدیک شد . دید که آنان از او روی گردانده اند و به آمدنش بهایی نمی دهند . باز ایستاد و با شگرفی در کارشان درنگ کرد. در همان حال که سگ دانا به آنان می نگریست ، گربه ای فربه که نشانه های هیبت و وقار از سیمایش پیدا بود ، از...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 15 آبانماه سال 1384 01:50
دویدیم و دویدیم هیچ جا رامون ندادن.. گفتن که تویه جاده دونده ها زیادن.. دویدیم و دویدیم فایده نداشت دویدن.. به همه چی رسیذیم بجز خود رسیدن... دویدیم و دویدبم تو کوچه های بن بست... می رفتیم و میگفتن...خسته نشید بازم هست دویذیم و دویدیم جاده ها بسته بودن... پلای تو راهمون همه شکسته بودن دویدیم و دویدیم رفتیم تو خط...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 23 مهرماه سال 1384 03:29
یه جایی بین زمین آسمون موندن!!!!! تا حالا شده بخوای پرواز کنی ولی حس کنی یه چیزی محکم پاتو به زمین بسته؟تاحالا شده دلت یه دنیا سیر گریه بخواد ولی چشات قطره هاشو جیره بندی کنه؟؟؟!!!شده بخوای تنها باشی ولی تنهای رو پیدا نکنی؟شده به بودنت شک کنی؟رویای مبهم بود با کابوس تلخ رفتن سفری از جنس سکوت را برایم ساخته!!!!!می خوام...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 23 مهرماه سال 1384 03:28
آقا! به خدا من از اول متاهل نبودم! آقا به خدا من از اول متاهل نبودم!! روزگار به این روزمون انداخت! همهاش از اون روز سرد پاییزی شروع شد... اون روز ، هوا سرد بود. پاییز بود . یعنی در واقع یک روز سرد پاییزی بود! من مثل آدم توی خیابون داشتم راه میرفتم. یکهو یه نفر صدام کرد: - آقا ببخشید؟ برگشتم. چشمام توی چشماش افتاد. یه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 23 مهرماه سال 1384 03:23
نمی دونم چرا عشق میار بی وفای اون کسی که دوستش دارم دلم می خواد یارم بشه صورت یکی یک دونه ماه شب تارم بشه هرکسی یه یاری داره ماه شب تاری داره یا که دل زاری داره آتیش به انباری داره نمی دونم چرا عشق میاره بی وفای یه رویه سکه عشقه روی دیگش جدای نگاه به اون چشم خمارش میکنم قهر میشم ودوبار سازش میکنم میگم بگو دوست دارم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 20 مهرماه سال 1384 04:55
تو از بقیه خوشبخت تری ! اگر امروز که بیدار شدی بیشتر احساس سلامت کردی تا مریضی ، تو خوشبخت تر از یک میلیون نفری هستی که تا آخر این هفته بیشتر زنده نیستند. اگر هیچ وقت خطر جنگ را تجرب نکرده ای و تنهایی زندان را حس نکرده ای ، در شمار 500 میلیون نفر آدم خوشبخت دنیا هستی . اگر می توانی در یک جلسه مذهبی شرکت کنی بدون اینکه...