مرا به آغوشت راه بده ، میخواهم برای اولین بار ببوسمت ، بیا چشمانمان را ببندیم ، میخواهم وقتی لبهای معصوممان به هم گره میخورد و هر دو از فرط لذت در اغوش یکد یگر نفس نفس میزنیم ، از لذت متناهی جسممان ، وجود نامتناهی خداوند را با چشمانی بسته تصورکنیم ، چشمانت را باز کن!؟ نه!..نه..!، لبهایمان از گرمی شهوت خشک شده اما گونه هایمان از اشک خیس ، ما ساعتهاست که در آغوش یکد یگر میگرییم . ای تنها هم آغوش من ، بیا که احساسم را برایت دست نخورده نگاه داشته ام و جسمم را به لذت بوسه ای نفروخته ام ، بیا که میخواهم وقتی دستانت را به روی احساسم میگذاری ،از فرط لذت ، قطره های اشک بر گونه هایت بدرخشد ، میخواهم با اشکهایت بر تمام احساسم بوسه زنی ، میخواهم اشکهایت تمام روحم را خیس کنند ، بیا که . . .
شاید اشک چشمها٬ لبهای خشک شده را بخیساند و آنگاه ...
خیلی زیبا بود .تحت تاثیر قرار گرفتم.
ممنون که به من سرزدین.
هر که رفت ....
پاره ای از دل ما را باخود برد ....
اما اوکه با ماست ....
اوکه نرفته است ....
از اوبپرسید ....
که چه میکند با دل ما
راستی خوشحال میشم تبادل لینک داشته باشیم.
عاشقانه ی دل انگیزی بود...
قصه نغز تو از غصه تهی است
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت
یاد گاران تو اند
رفته ای اینک و هست سبزه وسنگ
در تمام در و دشت
سوگواران تو اند
در دلم آرزوی آمدنت میمیرد
رفته ای اینک ، اما … آیا!
باز برمیگردی!
چه تمنای محالی دارم
خنده ام میگیرد
( حمید مصدق)
پیروز باشید و سرافراز!