اونجا زیر بارون ایستاده بودم...همون طور که بارون تند بهار شیکترین لباسم رو خراب می کرد به همه چیزهایی که در امروز از دست داده بودم یا بهتر بگم از اونها دست کشیده بودم فکر می کردم..عشق, شغل,موقعیت اجتماعی, و در اخر هم بهترین کتم....تنها چیزی که برام مونده بود یک احساس خیلی ناشناخته بود احساس ازادی مطلق از همه چیز و همه کس. یاد یکی از داستانهایی افتادم که در بچگی خونده بودم. قصه برده سیاهپوستی که تنها بازمانده یک کشتی حمل برده غرق شده بودو در جزیره ناشناخته ای به هوش اومده بود. سعی کردم بخاطر بیارم اولین کاری که کرد چی بوده. (با ولع تمام به نان کپک زده ای که توی صندوق بود گاز زد)...من هم تصمیم گرفتم به رستوران شیکی که اون اطراف می شناختم برم. بدون اینکه به سمت ماشینم برگردم پیاده زیر بارون راه افتادم...چون می خواستم کتم بطور کامل خراب بشه
آره بهش می گن مازوخیسم
وبلاگ قشنگی داری.
بخصوص عکسی که از ابرو پشت وبلاگت انداختی.
متن ها ت هم جالب بود.
موفق باشی.
اگه مایلی تبادل لینک کنیم.
خوشحال می شم یه چنین وبلاگ قشنگی تو لینک من باشه.