<<چند سطری بیش نیست، اما
<<خاطره ای جانگداز دارد.
<<هنگامیکه این سطور نوشته میشد،
بلبلی زیر درختی ناله میکرد،
و شوریده ای در کناری
می نگریست....>>
گریه نکن بلبل که طوفان گل قشنگ را از شاخ چید و برد.
تو گریه نکن، بگذار من گریه کنم.
تو گریه نکن، زیرا بهار دوباره باز میگردد و گلی را که خزان از تو ربوده است به تو باز می گرداند. بگذار من گریه کنم که دیگر برایم بهاری وجود نخواهد داشت....
طوفان گل تو را چید و برد، و سال دیگر بهار آنرا به تو باز می گرداند، اما افسوس که هیچ چیز بهار مرا به من باز نخواهد گردانید....
. سلام دوست عزیز
حالتون خوبه؟
من مسافر شهر رویاها هستم و از اینکه وبلاگ قشنگتون سر راهم بود خوشحالم
وبلاگ قشنگ و جالبی دارین و متنتون خیلی خوب بود
از آشنایی با شما بسیار خوشوقتم
اگه وقتشو داشتین یه سری هم به چادر ما بزنین ( مسافر که خونه نداره(چشمک))
موفق و پیروز باشین و در امان خدا
مرسی ار حضورت
چرا این قدر بلاگت غمگینه
عزیز